-
لعنت به این عصرهای پاییزی
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1393 18:11
تنها که باشی عصر پنج شنبه هم عصر جمعه می شود!
-
زندگی عادیِ آدم های عادیِ دنیای غیر عادی
پنجشنبه 29 آبانماه سال 1393 18:09
نمیدانم چیزی به اسم معجزه دیگر در این دنیای هرکی به هرکی پیش می آید یا نه.آنقدر که همه چیز درهم و آشفته است آدم نمیداند کدام واقعه خرق عادت است و کدام عرف عادت. من یکی که ناامید از دیدنِ کوچکترین نشانی از درِ باغِ سبز آرامش عمیق روحی هستم، بار و بندیلم را جمع کرده ام و چهار زانو نشسته ام منتظر معجزه. اینجوری درد...
-
فنجان فنجان تلخی...
پنجشنبه 20 شهریورماه سال 1393 10:37
حال ویرانِ این روزهایم باز هم دلیلی شد برای برگشتن و نوشتن. زندگیِ این روزهایم شده است شبیه زنی لجباز و حسود که یک روز صبح بی هوا از خواب بیدار میشود و شروع میکند دم به دم به شوهرش سرکوفت زدن. چپ و راست عشوه های خرکی می آید و خنده های تمسخر امیز نثار همسرش میکند و هی گوشیِ تلفن را بر میدارد و با دوستانش قهقهه خنده اش...
-
خاص در خاص
چهارشنبه 25 تیرماه سال 1393 01:24
چندوقته که به طور جدی یکی از فانتزی هام اینه که مخاطب خاص یه آدم خیلی خاص شم!
-
بیایید مسولیت پذیر باشیم!
یکشنبه 22 تیرماه سال 1393 10:07
من یک شخصیت پرتاب کننده دارم. دوست دارم همه چیز را مواقعی که نیازشان ندارم پرتاب کنم، موبایل، ساعت، کیف، آدم ها، شخصیت ها و بعضا خاطرات و بخش هایی از زندگیم را. یک جورهایی هنگام پرتاب کردنشان احساس قدرت میکنم، انگار که یکی از شاهزاده های قجری باشم و بی اهمیت به همه چیز. اما به وقت نیاز باید خم شوم و با هزار خواهش و...
-
لیدی نباید اینچنین بزرگ می شد!
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1393 21:54
مدت ها بود حس میکردم بزرگ شده اما باورشم برایم سخت بود هر بار که تصورش با آن تاپ صورتی و موهای فرفری اش جلو چشمانم رژه میرفت. امروز دنبالش کردم. میدانستم این روزها بیشتر تنهایی بیرون میرود.با آن مانتو آبی روشنِ دستپخت خودش، شلوار جینِ جابجا سنگ شور و پاره اش، کتانی سفید و کوله پشتی هیچ شباهتی با دختری که در آستانه سی...
-
سه گانه کیشلوفسکی
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1393 00:22
سه گانه کیشلوفسکی ( آبی، سفید، قرمز) هم دیدنی بود، و من همچنان معتقدم آبی یک سر و گردن بالاتر از دوتای دیگری است، یک جور هنرمندانه تر!
-
aviator
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1393 00:16
یه شاهکار دیدنی از همکاری دو لعنتی دوست داشتنی! دی کاپریو و مارتین اسکورسیزی
-
چاه بابل- رضا قاسمی
چهارشنبه 18 تیرماه سال 1393 14:33
- از دردهای کوچک است که آدم می نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم. - شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی بیند. جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان می ماند. زن، هستی اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم میدهد به چرخه ی زایمان، آن عقربه که در لحظه یی مقرر می ایستد روی ساعت یائسگی، اینها همه پای زن را...
-
سحر ندارد این شب تار
سهشنبه 17 تیرماه سال 1393 19:16
چرخ ایام دایم میگردد و هربار طولانی تر از قبل روی ایام کسل کننده تنهایی می ایستد. نامجو دارد چیزی در مورد معشوق شیرینش به زیان کردی میخواند و من بیشتر از هر وقت دیگری به دختری فکر میکنم که چندسال پیش از ترس از ناتوانی از تکلم پس از تنهایی طولانی ام خلق کرده بودم و یاد ناوا می افتم که ماه رمضان برایش مثل من نیست و سال...
-
دکتر داتیس- حامد اسماعیلیون
جمعه 6 تیرماه سال 1393 14:34
کتاب "دکتر داتیس" بیشتر شبیه دفترچه خاطرات دندانپزشکی به اسم داتیس بود. ریتم کتاب خیلی یکنواخت و بدون هیچ بالا پایینی بود. بخشی از کتاب: ممکن است تو دست یک نفر را یک روز توی شلوغی بازار، وسط یک میتینگ سیاسی، پشت ستون های یک کلاس درس، هنگام تماشای یک فیلم خوب، یک فیلم انسانی که سکانس های نفس گیر و نماهای...
-
عشق های صد من یک غاز!
سهشنبه 3 تیرماه سال 1393 14:02
راست میگفت که من عرضه ی نگه داشتن هیچ عشقی را نداشتم! البته شاید هم به داشتن یا نداشتن عرضه ربطی نداشته باشد، آدم های مسیر زندگی احساسی من معمولا خیلی زود دلم را میزنند. نمیدانم هم مشکل از دل کج و معوج من است یا نوع ابراز احساس آنها خیلی زود برایم لوس و مسخره میشود جوری که نصف ابراز های مصنوعیشان را با فاصله دادن بین...
-
بعد از پایان- فریبا وفی
شنبه 31 خردادماه سال 1393 18:38
" میم ت" گفته بود این کتاب را که خوانده یاد من افتاده و همین کفایت میکرد که برای شناخت خودم از دید او، هفت هشت کتابفروشی رو زیر پا بذارم و وقتی کتاب رو دیدم یک نفس و یک روزه تمامش کنم.انصافا شبیه هم بودیم، هر دو نمیخواستیم معمولی باشیم و نمیدانستیم چکار کنیم که نباشیم. هر دو به نحوی درگیر بودیم با خانواده....
-
آرزو نکن، باش!
شنبه 31 خردادماه سال 1393 01:15
عادت کرده بودم به غیبت های صغرا و کبرایش. یک جورهایی شبیه ناوا بود، نمیتوانستی دلگیر شوی از نبودن هایش، غیب شدن هایش، جواب ندادن هایش و نمیتوانستی دست برداری از دوست داشتنش.هنوز هم هرجا در تعریف باز میشد تا خودم و حاضرین را با پز دادن خوبی ها و مهربانی هایش، خفه نمیکردم؛ ول کن ماجرا نمیشدم! امشب آمد و طبق معمول زار و...
-
آدم سگ خونه بشه، کوچیک خونه نشه!
جمعه 30 خردادماه سال 1393 12:13
بعضی حقیقت های زندگی هیچگاه تغییر نمیکند.مثلا مهم نیست سال دیگر سی ساله شوی یا مدرکت دکتری باشد یا هر چیز دیگری، کوچک ترین عضو خانه که شوی باید تمام حمالی های کوچک و اعصاب خوردکن خانه را به دوش بکشی . مثلا وسط کتاب خواندنت بلند شوی و در سالن را ببندی، کولر را روشن کنی، بشقاب برای میوه ی داماد بیاوری، ده بار بروی تمام...
-
عشق ها با بچه ها بزرگ میشوند، گاهی!
سهشنبه 27 خردادماه سال 1393 10:52
همین که نشستیم پشت میز کافه، کیفش را باز کرد و یک ده تومنی خشک با عکس مصدق با امضای پدرم برای تبریک سال 74 و یک چاپ آدامس لاویز که خیلی وسواس وارانه بهم چسبانده بودشان گذاشت روی میز و گفت:تمام یادگاری ای که از تو در این سال ها داشتم. میگفت یک بار رفته ام در مغازه شان و عیدی ام را داده ام و احتمالا لواشکی، پفکی یا هر...
-
بهار ما گذشته شاید....
سهشنبه 13 خردادماه سال 1393 16:30
نمیدانم وسط این بدبختی های تمام نشدنی این روزها، چرا از سرصبح "میم ت" در سرم جولان میدهد! مثل بچه هایی که نقاشی هایشان را با غرور نشان دیگران میدهند، او هم هر لحظه برگی از خاطرات آن روز ها را میکند و جلوی چشمم میگیرد تا یادم بیاورد که اگر این روزها بود کمترین کاری که میتوانست کند اهدا کردن بی چون و چرای گوش...
-
کامیون از روی خانواده ما رد شده!
شنبه 10 خردادماه سال 1393 00:24
حسابی کم آورده ایم همه مان و هر کداممان به جد معتقدیم که از همه بدبخت تریم تا امشب که بعد سال ها دیدم مامان از فرط بیچارگی و درماندگی این روزها اشکش در آمد.آن هم دیگر نه برای بابا، که دیگر برای من و بهار اشک میریخت و خطاب به بابا میگفت : دخترام از غصه ی تو دارن آب میشن! مامان علیرغم تمام سادگی ها و زود باوری هایش خیلی...
-
همیشه از ماست که بر ماست!
دوشنبه 5 خردادماه سال 1393 14:14
وقتی دکتر تاکید کرده بود که برای بهبودی زودتر بابا، بهترین راه حرف زدن با اوست، فکر کردم که چه خوب و راحت میتوانیم بابا را خوب کنیم و این وظیفه در ظاهر ساده را به من سپردند، اما عمق فاجعه آنجا بود که جز اینکه هر 30 ثانیه ازش بپرسم: خوبی بابا؟، هیچ حرف دیگری نداشتم بگویم. و یادم آمد که بابا وقتی هم خوب بود، نه من حرفی...
-
و تو همچنان هروقت که باید باشی، نیستی!
پنجشنبه 1 خردادماه سال 1393 16:47
هی شما لعنتی بانو، که مینشینی کامنت های آنچنانی مینویسی در مورد دوست و دوستی ، هی شما که منتظر سوژه میگردی که جای اشک هایی که قرار گذاشته ام برایت بریزم میخواهی بخندانیم، هی شما لعنتی بانو جرات کن و بیا بپرس چه بر سرم آمده این چند روز؟! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی تبریک روز پدر را با اشک و زاری گفتم وقتی عمو اباهیم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 اردیبهشتماه سال 1393 20:41
شنیدن خبر بد,همیشه بد بوده و هست علیالخصوص که دور باشی از خانه و خانواده و خبر بد در مورد عزیزترینت باشد. اما در همین مواقع است که میفهمی خدا چقدر میتواند رحم کند به بیچارگی بندگانش، خدا پدرم را دوباره به ما بخشید
-
....گر تو آن گم کرده ام باشی!
دوشنبه 22 اردیبهشتماه سال 1393 09:40
این روزها حالم خوب است، بیشتر میخندم و کمتر پژمرده میشوم و این حال خوش و مستی دلنشین را مدیون صاحب پرخطر ترین شغل دنیا هستم. هرچند درک این همه مهربانی و این همه به فکر بودن و این همه انرژی مثبت و خوب فرستادن، آن هم در این روزگار سگ پدر روزی هزار بار به شک می اتدازدت که آیا این داستانی که من نقش اولش هستم واقعی است یا...
-
آدم گریز باش تا کامروا باشی
شنبه 13 اردیبهشتماه سال 1393 16:42
باز ترس برم داشته از آدم ها، از اعتماد به آدم هایی که شاید فردا خیلی راحت بگذارندت و بروند و انگار نه انگار تو در دیروزشان وجود داشته ای، میترسم! و مانده ام بین دو راهی ترس و کم آوردن بار سنگین دلتنگی این روزهای کند طولانی. باید یکی باشد که حواسش به دلت باشد، که هرچه از درد اندوخته ای را گاها سبک کند برایت، اما آدم ها...
-
حال خوش
دوشنبه 8 اردیبهشتماه سال 1393 10:20
زمان مقایسه کردن که برسد، اگر عقل، عقل باشد و دل، دل؛ باید حس خوش داشتنت را به غرور مسخره ی خاکستری ترجیح بدی. وقتی دلت میخواهد کسی را حتی مجازی حتی خیلی دور، غرور یک سلام نفرستادن برایش حماقت محض است. گفته بودی که همانجوری رفتار کنم که هستم، اما من هم همیشه جوری رفتار کردم که دوست داشتم باشم بی توجه به دل و روحم که...
-
باید ترسید، حتی وقتی نباید ترسید!
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1393 18:43
باید میترسیدم.این یکهو زندگی قشنگ شدن ها، این توهم پیدا شدن ایده آل ترین اتفاق ممکن، این تصویر سازی های رویایی، همه این ها خطرناک است. برای منی که روحم در هر تصویر سازی های محکوم به فنا، ذوب میشود، خطرناک است. خواستم اعتماد کنم به اینکه هنوز معجزه کردن را میدانی، خواستم اعتماد کنم که به "مهنا"یی که یک تنه...
-
برای غولِ گره های کورِ دنیا
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1393 15:01
رسیدن به آخرین صفحه کتاب و خط خطی هایت حس دلنشین خواندنت را گرفت و تمام مدت خواندن به این فکر میکردم که خدا کارش را به سبک خودش بلد است و من گاها دست کم میگیرم خداییش را. همین امروز صبح به قطعیت به این نتیجه رسیده بودم که هیچ چیزِ این دنیای الکی گنده اش، خوشحالم نمیکند به خصوص که صبح پیرمرد مهربان پستچی با شرمندگی گفت...
-
تولد مزخرف یک افسرده
سهشنبه 26 فروردینماه سال 1393 09:46
امروز تولدم است و به پاس تبریک به خودم برای داشتن زندگی ای به این بیخودی و کسالت باری، کار و آزمایشگاه را تعطیل میکنم و پاشنه کفشم را میکشم و روانه خیابان میشوم تا یک جوری معجزه وار شاید افسردگی ام درمان شود.
-
v for vendetta
پنجشنبه 21 فروردینماه سال 1393 15:58
یک فیلم فوق العاده خوووووووب که به راحتی میتونه روز آدم رو بسازه
-
her
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1393 19:08
Her رو خیلی دوست داشتم. داستانی که شاید الان تا حدی تخیلی اش بنامیم اما در آینده ای نه چندان دور شاهد عینی اش خواهیم بود. بازی تیودور عالی بود.یک جوری تنهایی و غصه اش را داد میزد که نمیتوانستی حق ندهی عاشق صدایی شود!
-
the wolf of wall street
چهارشنبه 20 فروردینماه سال 1393 18:50
نمایش دنیای وحشی جردن بلفورت، یک دلال سهام!