امروز خودم رو نشوندم پشت میز مشاوره البته کمی هم محاکمه.گفتم کرپلاغی مرگت چیه؟دردت چیه؟چسناله های عاشقانت چیه؟مگه تو همونی نبودی که همیشه حالت بهم میخورد از شکست خورده های خاک بر سر عشقی حالا چرا پرچم دار همه شدی؟خاکستری رفت.خودت خواستی بره.الان برگرده چیزی عوض نمیشه.تو راهت جدا بود چاهت جدا بود.اونوقت ها خب کٌر کری میخوندی که میخوام اِل کنم میخوام بِل کنم، چرا حالا مثه خر تو گل موندی و دست و پا میزنی؟گفتم و گفتم و گفتم....
اون طرف میز خودم رو دیدم که فقط گوش میدادم و ریز ریز اشک میریختم و بعد هم بدون هیچ حرفی پاشدم رفتم
اون ور میزیِ یه جورایی یاسین تو گوش خرِ این ور میزیِ میخوند
ناوا امروز که گفتم خوبم برای این بود که از ناراحت بودنم شرمنده شدم.دیروز یکی از بچه های خوابگاه مُرد.اینکه انقد راحت و مسخره میگم مُرد واسه اینه که واقعا خیلی راحت و مسخره از پیش ما رفت.اینکه تا ساعت ها شوکه بودیم از دیگر نبودن دوستمان و مات و مبهوت از این همه نزدیکی مرگ٬جای خود و شرمندگی من بابت غصه خوردن بابت خوشبختیه مردم جای خود!
ناوا این روزها نزدیک ترین حس به من حس دردناک مرگ و دیگر هرگز نبودن است.تا بحال مرگ را انقدر نزدیک و بی رحم ندیده بودم
با این حال من خوبم ناوا٬خوبِ خوب