چاه بابل- رضا قاسمی

از دردهای کوچک است که آدم می نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.


- شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی بیند. جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان می ماند. زن، هستی اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم میدهد به چرخه ی زایمان، آن عقربه که در لحظه یی مقرر می ایستد روی ساعت یائسگی،  اینها همه پای زن را راه می برد رویِ زمینِ سختِ واقعیت. هر روز که می ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویر روبرو خیره اش می کند به رد پای زمان که ذره ذره چین میدهد به پوست. اما، مرد پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را میبیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه، مگر وقتی که واقعیت با بی رحمی تمام آوار شود روی سرش.


-هیچ چیز غیر واقعی تر و گمراه کننده تر از احساسات آدمی نیست. می توان به پایان راه رسید و دلزده شد از کسی که تا دیروز عاشقش بودی. اما کافی است همین کسی که خدا خدا میکردی راهش را بکشد و برود، ناگهان یکی دیگر را بر تو برتری دهد تا از دوری اش چنان ماهی افتاده بر شن داغ شوی که انگار نه همین دیروز بود که ملال حضورش تو را میکشت

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد