من یک شخصیت پرتاب کننده دارم. دوست دارم همه چیز را مواقعی که نیازشان ندارم پرتاب کنم، موبایل، ساعت، کیف، آدم ها، شخصیت ها و بعضا خاطرات و بخش هایی از زندگیم را. یک جورهایی هنگام پرتاب کردنشان احساس قدرت میکنم، انگار که یکی از شاهزاده های قجری باشم و بی اهمیت به همه چیز. اما به وقت نیاز باید خم شوم و با هزار خواهش و التماس و خفت از زیر تخت و پشت کمد و لابه لای خاطرات خاک گرفته قدیمی درشان بیاورم و مزخرف ترین عمل دنیا یعنی گردگیری را انجام دهم و در صورتی که هنوز قابل استفاده باشند به زندگی برشان گردانم. خفت بیرون کشیدن و برگرداندشان به زندگی به مراتب آزار دهنده تر از حس خوب پادشاهی پرتاب است. بخصوص وقتی بحث بر سر آدم ها و خاطراتشان باشد.
قضیه آدم ها پیچیده است،یک وقت هایی کم می آوری نبودشان را، یک وقت هایی که دیگر بر صندلی قدرت نیستی و به وجودشان، به حرفایشان و حتی به چیزهایی از آنها که آزارت میداد محتاج میشوی! آدم ها ساعت نیستند که تعمیرکار بتواند موتورشان رو تعمیر کند یا شیشه شان را عوض کند. آدم ها را نمیتوانی با یک خانه تکانی از لای لباس ها و زیر تخت و جا کفشی پیدا کنی، خاکشان را بتکانی و برشان گردانی به زندگی! آدم ها میفهمند، بی رحمیت را میبینند و به خاطر میسپارند!
ما در برابر تک تک آدم هایی که وارد بازی زندگیمان میکنیم مسءولیم. بیایید مسولیت پذیر باشیم!