خاص در خاص

چندوقته که به طور جدی یکی از فانتزی هام اینه که مخاطب خاص یه آدم خیلی خاص شم!

بیایید مسولیت پذیر باشیم!

من یک شخصیت پرتاب کننده دارم. دوست دارم همه چیز را مواقعی که نیازشان ندارم پرتاب کنم، موبایل، ساعت، کیف، آدم ها، شخصیت ها و بعضا خاطرات و بخش هایی از زندگیم را. یک جورهایی هنگام پرتاب کردنشان احساس قدرت میکنم، انگار که یکی از شاهزاده های قجری باشم و بی اهمیت به همه چیز. اما به وقت نیاز باید خم شوم و با هزار خواهش و التماس و خفت از زیر تخت و پشت کمد و لابه لای خاطرات خاک گرفته قدیمی درشان بیاورم و مزخرف ترین عمل دنیا یعنی گردگیری را انجام دهم و در صورتی که هنوز قابل استفاده باشند به زندگی برشان گردانم. خفت  بیرون کشیدن و برگرداندشان به زندگی به مراتب آزار دهنده تر از حس خوب پادشاهی پرتاب است. بخصوص وقتی بحث بر سر آدم ها و خاطراتشان باشد. 

قضیه آدم ها پیچیده است،یک وقت هایی کم می آوری نبودشان را، یک وقت هایی که دیگر بر صندلی قدرت نیستی و به وجودشان، به حرفایشان و حتی به چیزهایی از آنها که آزارت میداد محتاج میشوی! آدم ها ساعت نیستند که تعمیرکار بتواند موتورشان رو تعمیر کند یا شیشه شان را عوض کند. آدم ها را نمیتوانی با یک خانه تکانی از لای لباس ها و زیر تخت و جا کفشی  پیدا کنی، خاکشان را بتکانی و برشان گردانی به زندگی! آدم ها میفهمند، بی رحمیت را میبینند و به خاطر میسپارند!

ما در برابر تک تک آدم هایی که وارد بازی زندگیمان میکنیم مسءولیم. بیایید مسولیت پذیر باشیم!

لیدی نباید اینچنین بزرگ می شد!

مدت ها بود حس میکردم بزرگ شده اما باورشم برایم سخت بود هر بار که تصورش با آن تاپ صورتی و موهای فرفری اش جلو چشمانم رژه میرفت. امروز دنبالش کردم. میدانستم این روزها بیشتر تنهایی بیرون میرود.با آن مانتو آبی روشنِ دستپخت خودش، شلوار جینِ جابجا سنگ شور و پاره اش، کتانی سفید و کوله پشتی هیچ شباهتی با دختری که در آستانه سی سالگی است و میخواهد تا دو سه سالِ آینده دکترایش را بگیرد و استاد یکی از همین دانشگاه ها شود، نداشت. هنوز طبق عادت چندین ساله اش اولین واکنشش پس از بیرون آمدن از خانه، خوابگاه یا هر جای سقف دار دیگر، بالا زدن آستین های مانتواش بود، بعد چپاندن هندزفری توی گوشش و تا چند صد قدم خیره ماندن به قدم هایش. و شک نداشتم که باز به این فکر میکرد که باید یک روزی یک مستند از قدم هایش بسازد اما خودش هم نمیدانست چرا! 

به ازدحام مردم که رسید کم کم قدم هایش تند تر میشد و رفته رفته اخمی به پیشانی اش می آمد که به قول خودش سلاحی بود برای دور کردن مزاحمان و متجاوزان از قلمرو اش. همچنان دنبالش میکردم تا اینکه پیچید در یک فرعی و رفت سراغ کتابفروشی ای که تا چندی پیش مکان دلخواهش بود و با رفتن پسر فروشنده که هم صحبتش بود تبدیل شده بود به مکانی که به رفتنش عادت کرده بود. پیدا بود سفارش هایش نیامده بود که آنچنان سریع خارج شد و به راهش ادامه داد. چند قدم جلوتر وارد مغازه ای شد، داشت با فروشنده صحبتی از چای سبز و برنج شمال میکرد و خط و نشان میکشید که برنجش فلان جور باشد و مغازه دار میگفت: آبکش کن دخترم، آبکش که سخت نیست، بلد بودن نمیخواهد که! اعتراف میکنم تا به حال ندیده بودم کسی چای و برنج بخرد و بچپاندشان در کوله پشتی اش!

دو مغازه بالاتر عسل طبیعی خرید و به محموله ی موجود در کوله پشتی اش اضافه کرد و یک خیابان آن طرف تر تمام میوه فروشی های دو سمت را بالا پایین کرد و کمی سیب و شلیل و آلو سیاه خرید و فهمیدم امروز روز خرید میوه های رنگی بوده است. میوه ها هم چپانده شدند در کوله پشتی، سنگینی اش از دور داد میزد اما چاره ای نبود این خل بازی ها مختص او بود و بس. با همان کوله پشتی سنگین تمام مسیر را پیاده برگشت و در طول راه سیب زمینی و شیر هم از لیست خرید هایش خط زد. 

غمگین شدم، در خرید هایش دیگر نشانی از پفک و لواشک و بستنی و چیزهای خوشمزه ای که روزی دلایل کوچک خوشحالی اش بودند، وجود نداشت. لیدی بزرگ شده بود،لیدی با همان خل بازی هایش بزرگ شده بود، امروز این را به چشم خودم دیدم . بزرگ شدن بعضی ها خیلی غم انگیز است، باور کنید. لیدی یکی از همان بعضی ها بود که نباید اینچنین بزرگ میشد.

سه گانه کیشلوفسکی

سه گانه کیشلوفسکی ( آبی، سفید، قرمز) هم دیدنی بود،  و من همچنان معتقدم آبی یک سر و گردن بالاتر از دوتای دیگری است، یک جور هنرمندانه تر!


aviator

یه شاهکار دیدنی از همکاری دو لعنتی دوست داشتنی! دی کاپریو و مارتین اسکورسیزی


چاه بابل- رضا قاسمی

از دردهای کوچک است که آدم می نالد. وقتی ضربه سهمگین باشد، لال میشود آدم.


- شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی بیند. جسمش پیر میشود اما تمنایش همچنان جوان می ماند. زن، هستی اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم میدهد به چرخه ی زایمان، آن عقربه که در لحظه یی مقرر می ایستد روی ساعت یائسگی،  اینها همه پای زن را راه می برد رویِ زمینِ سختِ واقعیت. هر روز که می ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب، تصویر روبرو خیره اش می کند به رد پای زمان که ذره ذره چین میدهد به پوست. اما، مرد پایش لب گور هم که باشد، چشمش که بیفتد به دختری زیبا، جوانی او را میبیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه، مگر وقتی که واقعیت با بی رحمی تمام آوار شود روی سرش.


-هیچ چیز غیر واقعی تر و گمراه کننده تر از احساسات آدمی نیست. می توان به پایان راه رسید و دلزده شد از کسی که تا دیروز عاشقش بودی. اما کافی است همین کسی که خدا خدا میکردی راهش را بکشد و برود، ناگهان یکی دیگر را بر تو برتری دهد تا از دوری اش چنان ماهی افتاده بر شن داغ شوی که انگار نه همین دیروز بود که ملال حضورش تو را میکشت

سحر ندارد این شب تار

چرخ ایام دایم میگردد و هربار طولانی تر از قبل روی ایام کسل کننده تنهایی می ایستد. نامجو دارد چیزی در مورد معشوق شیرینش به زیان کردی میخواند و من بیشتر از هر وقت دیگری به دختری فکر میکنم که چندسال پیش از ترس از ناتوانی از تکلم پس از تنهایی طولانی ام خلق کرده بودم و یاد ناوا می افتم که ماه رمضان برایش مثل من نیست و سال های پیش همیشه وقت افطار میس کالی میزد به معنی التماس دعا.

این روزها در تنهایی مطلق خوابگاه خودم را مچاله میکنم روی تختم و چسبیده ام به کتاب خواندن و فیلم دیدن.یک جورهایی با این افراط کاری ها دارم فرار میکنم از فکر کردن به این وضعیت اسفبار تنهایی و از آن بدتر خو گرفتن به آن.

باید امشب به ناوا زنگ بزنم و سفارش کنم که برایم دعا کند

دکتر داتیس- حامد اسماعیلیون

کتاب "دکتر داتیس" بیشتر شبیه دفترچه خاطرات دندانپزشکی به اسم داتیس بود. ریتم کتاب خیلی یکنواخت و بدون هیچ بالا پایینی بود.


بخشی از کتاب:


ممکن است تو دست یک نفر را یک روز توی شلوغی بازار، وسط یک میتینگ سیاسی، پشت ستون های یک کلاس درس، هنگام تماشای یک فیلم خوب، یک فیلم انسانی که سکانس های نفس گیر و نماهای طولانی معرکه دارد، یا توی یک ساختمان نیمه ساز وقتی داری کارتن های لوستر را روی زمین میگذاری بگیری، اما وقتی به موقع نگرفته باشی کلاهت پس معرکه است.

عشق های صد من یک غاز!

راست میگفت که من عرضه ی نگه داشتن هیچ عشقی را نداشتم! البته شاید هم به داشتن یا نداشتن عرضه ربطی نداشته باشد، آدم های مسیر زندگی احساسی من معمولا خیلی زود دلم را میزنند. نمیدانم هم مشکل از دل کج و معوج من است یا نوع ابراز احساس آنها خیلی زود برایم لوس و مسخره میشود جوری که نصف ابراز های مصنوعیشان را با فاصله دادن بین گوشی تلفن و گوشم به هوا میفرستادم. یک جورهایی وسواس دارم روی حرف های صدمن یک غاز عاشقانه! مثلا چطور میشود بعد از یک ماه آشنایی دست و پا شکسته برای طرف مرد یا طرف یک شبه بشود تمام زندگیه آن دیگری. 

بعضی ها  از ژست عاشقی شخصیت های کتاب یا فیلم خوششان میاید و روی طرف تمرین بازیگری میکنند. یک مورد داشتم که شک ندارم الگوی زندگیش "راس"  سریال فرندز بود وقتی عاشق "ریچل" شده بود. هنرمندی بود برای خودش، حیف که مسیر زندگیش را اشتباه رفته بود، حرام شد بیچاره.

بعضی ها هم سیستم حرف زدنشان شبیه مادربزرگ های مهربان است که یک دقیقه قربان صدقه رفتن از زبانشان نمی افتد، این وقت ها شنونده باید عاقل باشد!

 صحبت از انواع عشق  و بازی های عاشقانه نیست، در جواب بیانیه هایش مبنی بر عدم صلاحیت من برای مورد دوست داشتن واقع شدن و تذکر برای تا آخر عمر تنها ماندنم و اینکه آدم وقتی با من است فقیر است و هزار تبصره دیگر، دیدم شاید واقعا همین باشم که میگوید. بهرحال همه ی آدم ها این شانس را ندارند که صلاحیت مورد عشق واقع شدن را داشته باشند، ممکن است من هم یکی از آن آدم های بدشانس روزگار باشم ! چه عیبی دارد اصلا؟!