" میم ت" گفته بود این کتاب را که خوانده یاد من افتاده و همین کفایت میکرد که برای شناخت خودم از دید او، هفت هشت کتابفروشی رو زیر پا بذارم و وقتی کتاب رو دیدم یک نفس و یک روزه تمامش کنم.انصافا شبیه هم بودیم، هر دو نمیخواستیم معمولی باشیم و نمیدانستیم چکار کنیم که نباشیم. هر دو به نحوی درگیر بودیم با خانواده. هر دو دوست داشتیم کسی باشیم و هر دو در جریان داستان شخصیت های دیگر داستان خیلی زود کم رنگ شدیم. رویا را دوست داشتم، کتاب را هم.
بخش هایی از کتاب:
- دلم میخواست فاطمه زود شوهرکند و شرش را کم کند. پنج سال از من بزرگ تر بود. میخواستم اتاق مخصوص برای خودم داشته باشم و هر غلطی خواستم بکنم. دیر بخوابم و دیربیدار شوم. لباس هایم رو پرت کنم یک تکه اش بیفتد وسط اتاق، یک تکه اش گیر کند به دستگیره ی در. رختخوابم را جمع نکنم. هرچی دوست دارم به دیوار آویزان کنم و روی دیوار امضا بزنم. تلفنی تا صبح با یکی گپ بزنم. میخواستم بروم سفر. شصت بار رفته بودم کوله ام راپشت ویترین مغازه دیده بودم. همانی که قرار بود روزی پرش کنم و بیندازم روی کولم و کیلومترها راه بروم. میخواستم نه در پیاده رو های محله که در خیابان های بارسلونا راه بروم. عاشق بشوم. گیتار بزنم. آرتیست بشوم. مشهور بشوم. تیر بخورد به قلبم بمیرم.
- میشود بعضی وقت ها هوای تازه را نه از پنجره هاای باز،که از آدم های تازه گرفت.
- آدم ها گاهی بدترین ایراد ها را از خودشان میگیرند ولی تحمل شنیدن نصف آن را از زبان دیگران ندارند.
-جسارت قد آدم را بلندتر میکند و نفس کشیدن را آسان تر.
-آدم ها در اوقات نادری همسن خودشان می شوند. وقت های معمولی چند سال این ور و آن ورند.
-آدم وقتی یک بار یک رابطه درست و حسابی را تجربه میکند، بدل بودن بقیه را زود تشخیص میدهد. دیگر سرش کلاه نمی رود، یعنی زندگی نمیتواند گولش بزند.