رسیدن به آخرین صفحه کتاب و خط خطی هایت حس دلنشین خواندنت را گرفت و تمام مدت خواندن به این فکر میکردم که خدا کارش را به سبک خودش بلد است و من گاها دست کم میگیرم خداییش را. همین امروز صبح به قطعیت به این نتیجه رسیده بودم که هیچ چیزِ این دنیای الکی گنده اش، خوشحالم نمیکند به خصوص که صبح پیرمرد مهربان پستچی با شرمندگی گفت که بسته ای ندارم و وقتی حال زارم را دید گفت شاید با محموله های امروز، بیاید! که آمد!
راستش از تویی که غیرقابل پیش بینی ترین بودی و با همه جور بودنت،حتی خاموش کردن تلفنت و ماه ها غیب شدنت و هزار آداب هچل هفتت ساخته بودم( و البته بعد ها هم چاره ای جز ساختن نخواهد داشت) و یاد گرفته بودم از تو نباید هــــــــــــــــــــــیچ انتظاری داشته باشم، خیلی بعید بود حساب کتاب روز تولدم را بدانی و جوری برنامه ریزی کنی که "ابری" که قرار بود 4 ماه پیش به من برسانیش را امروز برسانی! (که البته من هنوز معتقدم که این قضیه خیلی اتفاقی جفت و جور شده، جفت و جوری دلنشین)
خط خطی هایت به همان اندازه که بهترین هدیه برای من است، جنایتی هم در حق "مایاکوفسکی" ست. که البته تو از این قبیل جنایت ها کم نکرده ای!"بار دیگر شهری..." خودت یادت است؟بار اول که کتابت را دادی تا بخوانم تا صفحه آخر کتاب، فقط تورا خواندم و نفهمیدم "هلیا" چه بود و چه کرد. که البته از تو چه پنهان که پنهانی چه فحش هایی نثارت نکردم از اینکه مشکونانه نوشتنت هیچ ردی برای شناخت تو و آن آدم هایِ آن روزها مقابلت نمیگذاشت.
برای داشتنت هرچند خیلی دور اما خیلی زیاد، ممنونم و میدانم که آن روز که کلاف ما بنا به پیچیده شدن بگذارد، باز صبوری خواهم کرد که تو خودت شاید یادت نباشد اما من یادم است که ان روزها کلاف هزاران گره ی بودی که صبورانه نشستم و تلاش کردم از تمام گره ها بگذرم و تمامیت کلاف را با گره هایش دوست بدارم!
در اخر به خاطر با من همزمان بودنت در این دنیای مسخره، میپرستمت غولِ کورترین گره های دنیا
پ.ن: این متن مربوط به کلیات خط خطی هایت است. جواب صفحه صفحه ات را صفحه صفحه خواهم داد
Her رو خیلی دوست داشتم. داستانی که شاید الان تا حدی تخیلی اش بنامیم اما در آینده ای نه چندان دور شاهد عینی اش خواهیم بود. بازی تیودور عالی بود.یک جوری تنهایی و غصه اش را داد میزد که نمیتوانستی حق ندهی عاشق صدایی شود!
امروز راس ساعت 17:09 با قطعیت تمام به این نتیجه رسیدم که از یازده سال پیش مسیر زندگیم را اشتباه می رفته ام و فاک به این زندگی ای که راه برگشتی برایت نگذاشته و لعنت به همه ی کسانی که عوضی آمدند و عوضی تر رفتند.
یک وقت هایی یک "ح" های سرک میکشند در زندگیت که هزاران "پ" به گرد راهش نمیرسند. یک "ح" هایی که میتوانند خیلی "ح" باشند اما مثل ماهی لغزنده اند بی انصاف های بی مروت
1-سه هفته دلتنگی و دلگیری، بیشتر از آن است که گردن سندرم نمیدانم چه بیندازمش. قرار بود امروز ظهر زنگ بزنی و به امید بهتر شدنِ من، به من بخندی.که خوب شد زنگ نزدی چون من حتی حالِ به تو خندیدن هم نداشتم.
2-کارم به جایی رسیده بود که پسرک هم آزمایشگاهیم نشسته بود و برای من انگیزه ردیف میکرد و من هی فحش میدادم به خودم که چرا همیشه رنگ رخساره م زرتی خبر میدهد از سر درونم!
3- گفتم بروم بنشیم روی صندلی های طرح لهستانیِ شهر کتاب و گوش بسپارم به پسرک فروشنده که هروقت من را میبیند مثل اسفند روی آتش جلز و ولز میکند و در کسری از ثانیه ده ها کتاب شعر باز میکند و از هر سبک و سیاقی برایم شعر میخواند و من همیشه وقتی شعر میخواند به این فکر میکنم که چقدر دنبال یک گوش است که تا اخر عمرش بتواند برایش بخواند. خواند اما افاقه نکرد. گفتم کتاب جدید معرفی کن اما نفروش. کتاب های نخوانده ام گناه دارند. نشاندم روی یکی از همان صندلی ها و کتابی از جمال میرصادقی داد دستم و گفت همین جا بخوان. داستانش انقدر دردناک بود که در دلم چند فحش آبدار نثارش کردم.
4- پیاده برگشتم سمت خوابگاه و خودم را سپردم دست مالیخولیا. الان من و مالیخولیا رفته ایم مهمانی، آن هم خانه ی "پ" و داریم خوش میگذرانیم، خدایا مددی!