1-سه هفته دلتنگی و دلگیری، بیشتر از آن است که گردن سندرم نمیدانم چه بیندازمش. قرار بود امروز ظهر زنگ بزنی و به امید بهتر شدنِ من، به من بخندی.که خوب شد زنگ نزدی چون من حتی حالِ به تو خندیدن هم نداشتم.
2-کارم به جایی رسیده بود که پسرک هم آزمایشگاهیم نشسته بود و برای من انگیزه ردیف میکرد و من هی فحش میدادم به خودم که چرا همیشه رنگ رخساره م زرتی خبر میدهد از سر درونم!
3- گفتم بروم بنشیم روی صندلی های طرح لهستانیِ شهر کتاب و گوش بسپارم به پسرک فروشنده که هروقت من را میبیند مثل اسفند روی آتش جلز و ولز میکند و در کسری از ثانیه ده ها کتاب شعر باز میکند و از هر سبک و سیاقی برایم شعر میخواند و من همیشه وقتی شعر میخواند به این فکر میکنم که چقدر دنبال یک گوش است که تا اخر عمرش بتواند برایش بخواند. خواند اما افاقه نکرد. گفتم کتاب جدید معرفی کن اما نفروش. کتاب های نخوانده ام گناه دارند. نشاندم روی یکی از همان صندلی ها و کتابی از جمال میرصادقی داد دستم و گفت همین جا بخوان. داستانش انقدر دردناک بود که در دلم چند فحش آبدار نثارش کردم.
4- پیاده برگشتم سمت خوابگاه و خودم را سپردم دست مالیخولیا. الان من و مالیخولیا رفته ایم مهمانی، آن هم خانه ی "پ" و داریم خوش میگذرانیم، خدایا مددی!