با تمام وجود دلتنگم :((

خوابگاه

برخی فضاهای جدید گند میزنند به چهاردیواریِ تنهایی ای که داشتی. باید اول فضا را بشناسی بعد زور بزنی تا در آن شلوغی و خر تو خری شانس بیاوری و یک سلول انفرادی برای خودت و مزخرفات ذهنی ات پیدا کنی و بعد تازه ببینی ایا همان ادم قبل هستی که دوست داشت بنویسد یا نه و ایا اصلا دیگر چیزی برای نوشتن دارد یا نه.

من اندر خمِ کوچه اولم هنوز یعنی هنوز فضای جدید اطرافم را نشناختم یعنی نمیتوانم کنار بیایم با بعضی چیزها.خب مثلا من فکر میکردم دانشجوهای دکترا خیلی آدم های فهمیده ای هستند مثلا به هم با صدای بلند فحش نمیدهند یا مثلا مثل بچه های دبستانی وقتی با هم قهر میکنند سرشان را برنمیگردانند و به بقیه نمیگویند اگر با فلانی حرف بزنی نه من نه تو یا مثلا برای اینکه هم اتاقیشان قاشقش را سروته در جاقاشقی میگذارند نمی روند در اتاق های دیگر سه ساعت گریه و زاری و نفرین کنند و پدر جد هم را از گور در ادروند و فحش بارانش کنند و خیلی چیزهای دیگر. همین که این آدم ها را بشناسم کلاهم را میاندازم هوا سلول انفرادی پیشکش...


هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی؟!

ناوا خودت را آماده کن برای راه رفتن دور آن حوض بزرگ، با آن قد و قواره ای که داری تصورش هم لبخندی تلخ به لبانم میاورد چرا که میدانم این کار تو و این خنده ی من نتیجه غصه خوردن های من است.

دلم خوش نیست اینجا.هی سعی میکنم روزهایِ اولِ شهرِ خاچاطور و حال و هوای آن موقعها که هنوز تو نبودی را به یاد بیاورم و به خودم دلداری بدهم که این حالم طبیعی ست اما تو همان اولِ صف ایستاده ای.هی کنارت میزنم و میگویم: تو که آن روز اول نبودی!تو هم هی دستم را کنار میزنی و می آیی جلو صف می ایستی و نمیگذاری چیزی جز خودت را از همان اولِ اول به یاد بیاورم.

دیشب جایت خالی بود هرچند من بغض داشتم اما یکی تار میزد، یکی دف، یکی هم میخواند:

 به شکوه گفتم برم ز دل یاد رویِ تو، آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی،حدیث خود بَر کِه افکنی

هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی

یکی بیاد منو کوک کنه

کِیفم کوک نیست، قناریِ درونم نمیخواند که البته چیز جدیدی نیست قبل از اینکه بیایم تبریز و باز دانشجو شوم هم همین آدم مزخرف و غیر قابل تحمل بودم.

این که در شهری راه بروی و یک کلمه از حرفهای مردمانش را نفهمی چیز خوبی نیست. اینکه نامرتب ترین دختر دنیا باشی و از شانست بیوفتی در اتاقی که از افتخارات هم اتاقی هایت این باشد که سه سال اتاق نمونه بودند و محکوم به مرتب بودن باشی چیز خوبی نیست. اینکه هم اتاقیت تو را "شما" خطاب کند چیز خوبی نیست. اینکه هیچ حس خوشحالی ای از یک شروع جدید نداشته باشی چیز خوبی نیست. تنها نکته خوب و قابل تحمل این روزها وجود سوسماری ست که همه جوره هوای آدم را دارد.

تقویم را به عشق صحت روز آخرالزمان زیر و رو میکنم ....