این که نمیشود یکی یک روز بیاید فول او سنس (Full of sense) و فردای همان روز خالیِ خالی و شاکی از همه ی چیزایی باشد که تا دیروز برایش دوست داشتنی بودند.این شاعرانه ترین نوع دروغ گویی است. این گونه افراد مرا میترسانند . اینکه دل به دلشان دهم و باهاشان خیال پردازی کنم بمانند ساختن رویا بر باد است. من از آن دسته آدم ها شده ام که حتی از ریسمان سیاه و سفید این بی ثباتی های احساسی میترسند و انقدر احمقم که هر بار اجازه داده ام از همین سوراخ گزیده شوم. باید بزنم به راه، آنجا ماندن من دیگر فایده ای ندارد ...
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
از خدا که پنهان نیست از تو دیگر چرا؟! به گمانم دارم شرط را میبازم و کم کم باید بروم خودم را آماده کنم برای طواف حوض صحن مقبرة الشعرا.
یادت می آید گفته بودم مهنا تورا به یادم میاورد؟از خواب آرامش بگیر تا نماز خواندن دلنشینش. دارد دری به روی ساز و آواز و شیرینی به رویم باز میکند. گاهی مرا با خودش میبرد به یک دنیا موسیقی و هربارش تورا به یاد می آورم که اگر مرا در حال ساز زدن ببینی قطعا اشک ها خواهی ریخت. میخواهم بروم سراغ سه تار چون بشدت شبیه توست ناوا. بلند و باریک و کشیده و رنگ و بویی از دوتار مختوم قلی دارد...
این روزها کمتر نوشتنم می آید.خرده نگیر ناوا.
خود آزاری یعنی اینکه عصر جمعه باشد و تنها توی خوابگاه باشی و بنشینی فیلم «شب های روشن» ببینی !!! بعد هی لابه لای بغض هایت لقمه های سوسیس و سیب زمینی را بچپانی تو دهانت تا فقط وظیفه شام خوردنت را انجام داده باشی.
دیروز آسمان با آن ابر و بارانِ ریزش چنان ژست دلبرانه ای برایم گرفته بود که فهمیدم کمر همت برای اشتی دادن من با این شهر بسته است. هدفون به گوش٬ زدم به راه. دو سه ساعتی را بی هدف راه رفتم یا نگاهم به سفیدی جلوی آل استارم بود یا خیره به ابرها. نمیخواستم نگاه آدم ها را ببینم. دیگر آدم ها را دوست ندارم٬ یعنی نمیتوانم هم دوست داشته باشم٬دیگر آدم ها دوست داشتنی نیستند. نمیخواهم هم دیگر به جمع کسانی که دوست داشتم کسی را اضافه کنم.شاید حتی همین روزها من هم تصمیم بگیرم با ساختمان ها دوستی کنم !!!!
فکر کردم دیگر کنار آمده ام با زندگی٬فکر کردم آشتی کرده ام با روزگار٬فکر کردم دیگر دلم برای هیچ کسی تنگ نیست اما این عصر مزخرف و حسود جمعه باز گند زد به تمام تصورات من...
من دلم تنگ است.بشدت!!!