لیدی نباید اینچنین بزرگ می شد!

مدت ها بود حس میکردم بزرگ شده اما باورشم برایم سخت بود هر بار که تصورش با آن تاپ صورتی و موهای فرفری اش جلو چشمانم رژه میرفت. امروز دنبالش کردم. میدانستم این روزها بیشتر تنهایی بیرون میرود.با آن مانتو آبی روشنِ دستپخت خودش، شلوار جینِ جابجا سنگ شور و پاره اش، کتانی سفید و کوله پشتی هیچ شباهتی با دختری که در آستانه سی سالگی است و میخواهد تا دو سه سالِ آینده دکترایش را بگیرد و استاد یکی از همین دانشگاه ها شود، نداشت. هنوز طبق عادت چندین ساله اش اولین واکنشش پس از بیرون آمدن از خانه، خوابگاه یا هر جای سقف دار دیگر، بالا زدن آستین های مانتواش بود، بعد چپاندن هندزفری توی گوشش و تا چند صد قدم خیره ماندن به قدم هایش. و شک نداشتم که باز به این فکر میکرد که باید یک روزی یک مستند از قدم هایش بسازد اما خودش هم نمیدانست چرا! 

به ازدحام مردم که رسید کم کم قدم هایش تند تر میشد و رفته رفته اخمی به پیشانی اش می آمد که به قول خودش سلاحی بود برای دور کردن مزاحمان و متجاوزان از قلمرو اش. همچنان دنبالش میکردم تا اینکه پیچید در یک فرعی و رفت سراغ کتابفروشی ای که تا چندی پیش مکان دلخواهش بود و با رفتن پسر فروشنده که هم صحبتش بود تبدیل شده بود به مکانی که به رفتنش عادت کرده بود. پیدا بود سفارش هایش نیامده بود که آنچنان سریع خارج شد و به راهش ادامه داد. چند قدم جلوتر وارد مغازه ای شد، داشت با فروشنده صحبتی از چای سبز و برنج شمال میکرد و خط و نشان میکشید که برنجش فلان جور باشد و مغازه دار میگفت: آبکش کن دخترم، آبکش که سخت نیست، بلد بودن نمیخواهد که! اعتراف میکنم تا به حال ندیده بودم کسی چای و برنج بخرد و بچپاندشان در کوله پشتی اش!

دو مغازه بالاتر عسل طبیعی خرید و به محموله ی موجود در کوله پشتی اش اضافه کرد و یک خیابان آن طرف تر تمام میوه فروشی های دو سمت را بالا پایین کرد و کمی سیب و شلیل و آلو سیاه خرید و فهمیدم امروز روز خرید میوه های رنگی بوده است. میوه ها هم چپانده شدند در کوله پشتی، سنگینی اش از دور داد میزد اما چاره ای نبود این خل بازی ها مختص او بود و بس. با همان کوله پشتی سنگین تمام مسیر را پیاده برگشت و در طول راه سیب زمینی و شیر هم از لیست خرید هایش خط زد. 

غمگین شدم، در خرید هایش دیگر نشانی از پفک و لواشک و بستنی و چیزهای خوشمزه ای که روزی دلایل کوچک خوشحالی اش بودند، وجود نداشت. لیدی بزرگ شده بود،لیدی با همان خل بازی هایش بزرگ شده بود، امروز این را به چشم خودم دیدم . بزرگ شدن بعضی ها خیلی غم انگیز است، باور کنید. لیدی یکی از همان بعضی ها بود که نباید اینچنین بزرگ میشد.

نظرات 2 + ارسال نظر
♥kd♥ جمعه 20 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 04:14 ق.ظ http://love.jvvg.org

4981سلام واقعا عالیه، من زیاد بهت سر میزنم انصافا سایت خیلی خوبی دارین
شاد و خوشبخت باشین

ممنون دوست عزیز، لطف داری :)

مهران یکشنبه 22 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 10:23 ق.ظ http://30-salegi.blogsky.com

کاش همیشه بچه میماندیم...کاش هیچوقت بزرگ نمیشدیم....متن قشنگی بود...خیلی قشنگ بود...مرسی...

ممنون :) و ای کاش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد