بخدا تا مرشد و مارگریتا رو نخونم نه میرم فیسبوک نه به هیچ کتاب دیگه ای نگاه میکنم.شرمندم تو روی این کتاب نگاه کنم بس که تا صفحه هشتاد نود رفتم و ولش کردم و دچار شکست عشقیش کردم.
یک چیزی در وجود من به نام انگیزه تغییر کرده اینکه سه ماهه نرفتم آرایشگاه و ابروهام پاچه بزی شده و مدتهاست سراغ کیف لوازم آرایشمم نرفتم جز آن روزی که قرار بود برای چندساعت آقای میم.ت رو ببینم که اون روز هم ابروهام همچنان پاچه بزی بود و فقط ته رژی داشتم و یکمم چشمامو سیاه کرده بودم. یه جوری شدم انگار نظر دیگران در مورد ظاهرم بی اهمیت ترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم. یا اینکه با بیست و هشت ساله شدنم میدونم که قرار نیست مرد رویایم رو تو خیابون و دانشگاه پیدا کنم و واسه همین دو ماه و نیم بعد عید رو که دانشگاه بودم هیچ کدوم از مانتوهام رو از چمدون در نیاوردم و فقط با یه مانتو همه اون مدت رو گذروندم. انگیزه در من تغییر نکرده کاملا از بین رفته....
امروز خودم رو نشوندم پشت میز مشاوره البته کمی هم محاکمه.گفتم کرپلاغی مرگت چیه؟دردت چیه؟چسناله های عاشقانت چیه؟مگه تو همونی نبودی که همیشه حالت بهم میخورد از شکست خورده های خاک بر سر عشقی حالا چرا پرچم دار همه شدی؟خاکستری رفت.خودت خواستی بره.الان برگرده چیزی عوض نمیشه.تو راهت جدا بود چاهت جدا بود.اونوقت ها خب کٌر کری میخوندی که میخوام اِل کنم میخوام بِل کنم، چرا حالا مثه خر تو گل موندی و دست و پا میزنی؟گفتم و گفتم و گفتم....
اون طرف میز خودم رو دیدم که فقط گوش میدادم و ریز ریز اشک میریختم و بعد هم بدون هیچ حرفی پاشدم رفتم
اون ور میزیِ یه جورایی یاسین تو گوش خرِ این ور میزیِ میخوند
ناوا امروز که گفتم خوبم برای این بود که از ناراحت بودنم شرمنده شدم.دیروز یکی از بچه های خوابگاه مُرد.اینکه انقد راحت و مسخره میگم مُرد واسه اینه که واقعا خیلی راحت و مسخره از پیش ما رفت.اینکه تا ساعت ها شوکه بودیم از دیگر نبودن دوستمان و مات و مبهوت از این همه نزدیکی مرگ٬جای خود و شرمندگی من بابت غصه خوردن بابت خوشبختیه مردم جای خود!
ناوا این روزها نزدیک ترین حس به من حس دردناک مرگ و دیگر هرگز نبودن است.تا بحال مرگ را انقدر نزدیک و بی رحم ندیده بودم
با این حال من خوبم ناوا٬خوبِ خوب
کاش یه قانونی٬تبصره ای٬ فتوایی٬چیزی بدن که بگن آدم ها تو روز تولدشون نباید درس بخونن. حتی دوستاشونم نباید درس بخونن. حکمش هم باشه:اشّد مجازات در حد اعدام در ملا عام
امروز من بیست و هشت ساله شدم.سنی که اگر در هجده سالگی بهش فکر میکردم خیلی زیاد بود ولی الان هنوز حس میکنم انقدرها زیاد نیست و برای خیلی تصمیمات و کارها پختگی کامل را ندارم.
روز تولد برای من با روز عید و مسلما با سایر روزهای سال هیچ فرقی ندارد. آدم فکر میکند مثلا روز تولدش آسمان صورتی میشود یا شاید حتی از آسمان بادکنک ببارد یا هزار فانتزیه احمقانه دیگر ولی یک روزی ست که مثل همیشه خورشید سر ساعت مشخصی طلوع میکند و سر ساعت مشخصی غروب. فقط تو این روز بسته به محبوبیتت یا دهنت سرویس میشه از جواب دادن تلفن و اس ام اس تبریک یا دهنت سرویس میشه از بی تفاوتی آدمای اطرافت
برای من امسال تولدم یک نکته جالب داشت و اینکه زندگی خیلی غیر قابل پیش بینی ست.سال پیش هیچ وقت در ذهنم نمیگنجید که تولد بیست و هشت سالگیم در تبریز باشم و در کنار آدم هایی که هیچ وقت ندیده بودمشان و نمی شناختمشان
اما برای امسالم چند آرزو دارم. دنبال این ارزو های مسخره نیستم که مثلا شونصد تا موفقیت کسب کنم یا زبانم رو تقویت کنم یا مثلا قول بدهم امسال را دروغ نگم و این چرت و پرت ها چون به این نتیجه رسیدم که من هم مثل همه یک خل و چل درون دارم و امسال سال فرمانبرداری از خل و چل درونم است
مثلا از ارزوهای خل و چل درون من یکیش اینه که امسال بره پاریس( بله چون نمیشه رفت در دسته بندی خل و چلِ درون قرار گرفته) یکیش اینه که حتما دوتا صندلی لهستانی پیدا کنه. تابستون بره کیف دوزی با چرم یاد بگیره تا چشم این دختره ی اتاق روبرویی در بیاد و حتما عروسیش یه جایی باشه که ورودش به سالن مهمونی یجوری باشه که از پله پایین بیاد.
اپیزود اول: ناوا بالاخره پیشش اعتراف کردم و از تمام حس هایی که ان زمان ها داشتم و اتشین بودنشان گفتم.میدانم به تو قول داده بودم که دهنمو ببندم ولی نشد. دلم بدجور داشت میسوخت که ان زمان ها چقدر در تب و تابش سوختم و الان خوش خوشانه از روزمره هایش میگوید. جای تمام آن سوختن ها الان سوزاندمش. گفت داشته الان تلاش میکرده برای نزدیک شدن ولی برای من الان نوشداروی پس از مرگ سهراب بود. گفتم رازم را میگویم و بعد برای همیشه بیخیالت میشوم. خودش را به در و دیوار میزد که نگویم... اما گفتم و دیگر بیخیالش شدم.
اپیزود دوم: راستی دیشب باز خواب خاکستری را دیدم. در خواب هایم عجیب مهربان است. یک مهربانی عجیبی دارد که حتی توی خواب میداند من زیر قولم زدم و رفتم اما به رویم نمی آورد و باز به گرمی دستم را میفشارد و با من به هرجا می آید.دعا کن عید مجبور نشوم به همان جنوبی بروم که خاکستری بود.
اپیزود سوم: میخواهم این چندروز آخر سال را تنها باشم. تلفن هایم را خاموش میکنم و درها را به روی همه میبندم و فقط مینشینم پای صحبت های ژانومه
اپیزود اول: نه گفتن مکرر من به این یارو دقیقا مثل یاسین تو گوش خر خوندنه. شک ندارم با این شدت سریشی که این یارو داره همین روزا مجبورم میکنه چادر سفید سرم کنم و چای تعارف کنم بهش.
اپیزود دوم: اینکه قرار باشه یه عمر بشینم به انتظار اینکه ناوا بیاد و کابوس بی بوسه رفتنش رو از من بگیره فرقی با خر فرض کردن خودم نداره پس سگ تو ضرر٬ از خرید عیدم میزنم و به جاش یه بلیط رفت و برگشت میگیرم و میرم سمتش
اپیزود سوم: اینجا دوستانی پیدا کرده ام که واقعا دل کندن ازشون داره برام سخت میشه. ناوا باید باشه که ببینه. مثل آینه صاف و ساده. بخصوص اونکه منو سان شاین خطاب میکنه
اپیزود چهارم: باید به ناوا بگویم که یک بار دیگر شب های روشن را ببیند و دقت کند به اینکه دختر داستان بشدت شبیه کسی نیست؟!!!!