سیم آخر

دارم بین این همه سیم، دنبال سیم آخر میگردم که خودمو بزنم بهش

یه جور قشنگی٬ دلم تنگته

یک عود با رایحه باران جنگلی روشن میکنم. یک آهنگ بی کلام از ریچارد کلایدرمن پلی میکنم و یادم میافتد به نزدیک شدن ماشین اشغالی و بوق انتظار تلفن. لپ تاپ را برمیدارم و دقیقا مرکز اتاقم را با چشم پیدا میکنم و چهار زانو مینشینم وسط اتاق. یک جورهایی انگار میخواهم خیلی جدی با دخترک کرپلاغیِ این روزها آویزانِ درونم صحبت کنم.

این روزها مرتب پیش آمده که یک ساعت، دو ساعت، شش ساعت، نصف روز و یا حتی یک روز کامل را برایش وقت گذاشته ام تا ببینم دردش چیست، چرا انقدر ناتوانی در چشمانش دودو میزند، چرا در آینه نگاهش را از من میدزدد و چرا هر جا که مینشیند بالافاصله کوهی از دستمال کاغذی های مچاله پیدا میشود.

این روزها انگار هر چه در گوشش میخوانم یک گوشش در است و دیگری دروازه.مینشانمش روبرویم. چهار زانو مینشیند و کف دست هایش را دو طرف صورتش میگذارد (به قول خودش ژست صندوق صدقات میگیرد) و  با چشمانِ این روزها مرتب خسته اش ، فقط نگاهم میکند و میگذارد خوب برایش وراجی کنم، حرفهایم که ته میکشد، سرجایش تکانی میخورد، کمرش را صاف میکند و سیخ نگاه به چشمانم میکند و سری تکان میدهد که انگار راست میگی و شیطنت به نگاهش برمیگردد و میگوید گور پدر دنیا و من سرخوش ازینکه حالش مثل سابق خوب شده نفس راحتی میکشم و میروم سراغ کتاب هایم. دو سه ساعت بعد زیر چشمی میپایمش، میبینم باز کوله پشتیه پر از غمش را آورده و آمده نشسته گوشه ی اتاق و تکیه داده به بخاریِ خاموش، زانوهایش را بغل کرده، گونه چپش را روی زانوهاش گذاشته و موهای مشکی نا مرتب و شانه نخورده اش با موج های ریز و درشتش معلق شده اند بین زمین و هوا و زل زده به قفس قناریِ آویزان شده از پنجره آپارتمان روبرویی...

واقعا دیگر مستاصل شده ام از به راه آوردنش :(

زندگی برای خودش، من هم برای خودم...

از وقتی دکتر بهش گفته بود از درون داری پیر میشی اما هنوز تو ظاهرت خودشو نشون نداده نگاهش به زندگی عوض شد بود. خیلی جاها با حسرت از خوشی های نکرده میگفت و خیلی جاها با شوق از لذت های کوچیکی که الان براش خیلی بزرگ شده بود. تو نگاهش یه برقی بود که منو میلرزوند. نشستم یه دل سیر باهاش درد دل کردم ، خیلی صبوری کرد و مزخرفاتم را گوش داد. گفتم از همه کسایی که اسمشون فروغ و مانداناست بدم میاد، گفتم نوشابه با یخ رو از خاله هام بیشتر دوست دارم، گفتم یه بوهایی تو مشاممه که هیچ عطری پاکشون نمیکنه، گفتم عاشق چشم های الاغم، گفتم دوست دارم دسته گل عروسیم کاکتوس باشه، گفتم جدیدا میرم رستوران دلم چلو کباب کوبیده نمیکشه( واسه این رسما نگران شد)، گفتم دیدی عروسه چه زشت بود؟!، گفتم جلو موهام داره فر فری میشه، گفتم جای من بودی دوست داشتی بری اهواز یا کانادا؟!، گفتم از خیابون یک طرفه بیزارم، گفتم چشمه نبوغم خشکیده، گفتم یارو واسه پنبه ریز اس ام اسی تبلیغ میکنه باید جواب بدم مرسی؟!، گفتم ایشالا روزیِ خودت، گفتم درخت گردو از بقیه درخت ها زنده تره، گفتم میخوام تنها باشم، گفتم میخوام به یکی پول بدم بیاد موبایل هام رو بدزده، گفتم دلم قایم موشک بازی میخواد اونوقت یه جا قایم شم که هیچ کس پیدام نکنه، گفتم اولین سفر کاملا مستقلم بود، گفتم تا حالا رفتی تاتری که نخوای بشینی رو صندلی؟!، گفتم من بهش میگم مارگاریتا، گفتم دلم میخواد دست یه مارمولک رو بگیرم و بهش بگم مثه یه مرد به چشمام نگاه کن و ببین چشمامون چقدر شبیه به همه، گفتم من اول صبح خوبم بعدش هرچی جلو میره غم و غصه میاد سراغم، گفتم ...

فقط گفت: دیوانه خودت رو عذاب نده! زندگی کن!همین!

اونوقت فهمیدم که بعضی ها تا امیدشون به آینده رو از دست ندن، قدر زندگیشون رو نمیدونن. منم جز همین دسته آدمای مزخرفم. یکی گفته بود روان رنجورم. میشینم واسه خودم الکی درد میتراشم و میشینم ساعت ها و روزها عزاداری میکنم.

هرچند تنهام اما میخواهم برگردم به روزهای سرخوش بودنم. هنوزم بیشتر دوست دارم دیوانه خطاب بشم تا هر کوفت دیگه ای!

اصلا زندگی برای خودش، من هم برای خودم.......

یک غرق سه روزه با عطر قهوه

مدت هاست کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته ام و راه افتاده ام در کوچه و خیابان. با وجود این برزخ میخواستم دلم را بسپارم به دریای دلش و این سه روز را غرق شوم در این دریا و بگذارم هر موجش با حس سرخوشی ای کج و کوله ام کند. خوره اما همچنان در جانم رژه میرفت و فقط وقت هایی که دستم گرمای دستانش را میکشید آرامش به جانم تزریق میشد.

بعد از چند ماه آشوب و بیقراری، واقعا از ته دل خوش بودم. مرور که میکنم میبینم تمام لحظات را دوست داشتم بوسه هایی که به مقصد نرسیدند و در هوا رها شدند، دسته موهایی که ناشیانه به پشت گوش روانه شدند، سرهایی که  روی شانه ها آرام گرفتند و دست هایی که مخفیانه خود را پیدا میکردند و ...

میدانم که خانه ام بی پرده، بی پنجره، بی در و بی دیوار است. میدانم همین روزها شاید انقدر دیوانه شوم که پشت پا بزنم به دریا و بعد دیوانه تر از قبل خودم را حبس کنم در چهار دیواری ام و همکلام شوم با کاکتوس هایم.میدانم توان دوری از دریا پیرم میکند اما این را هم میدانم که دیگر توان تحمل هیچ بوی تلخی را ندارم.

مرده شور وصف العیش را ببرند

چهار زانو نشسته ام روی زمین.حتی تکیه نداده ام به جایی. هیچ کاری نمیتوانم کنم که این ساعت های کش دار بگذرند.

میروم روی تخت دراز میکشم. یکی در سرم مدام کارهایم را گزارش میدهد.نشستن و خوابیدن و کوفت و زهر و ما را...

پاهایم را راست میکنم  و میخواهم تقه ی زانوهایم را بشنوم.تقه نمیدهد و تنها دردش میماند در پاهایم.

به پهلو میشوم و چشمم میافتد یه گوشه ای از قالی طرح ترکمنی که امروز بابا برایم خریده بود و مامان با سرخوشی گفته بود جای تو بودم میگذاشتمش برای جهازم و به تلخی گفته بودم جهاز میخواهم چکار و نفهمیده بود منظورم را.

مچ دست راستم را میگذارم کف دست چپم و حس میکنم درد از زانو ها به مچ دستهام رسیده و فکر میکنم این مچ ها انقدر ظریف شده که دیگر یکی از همین روزها  کتاب هم به سختی بلند میکنم و در ذهنم درس هایم را مرور میکنم ببینم به کدام یک از مرض ها نزدیک است این درد و چند تایی برای خودم ردیف میکنم.

باز برمیگردم رو به سقف و خیره میشوم به پشه ای که روی دیوار کشته بودنش و جنازه اش همان جا چسبیده بود تا شاید عبرت شود. نمیدانم چرا هی به گوشی نگاه میکنم میدانم همه را پر داده ام. خودم با همین مچ های ظریف و شکستنی ام

دلم هیچ چیز نمیخواهد. لطیفا را میخواستم امروز اما نیامد . X  آمد و دخترش، گفتند ما گفتیم، حال خود دانی و نگی ما نگفتیم. Y گفته بود این دختره مشکلش کجاست؟ و فکر کردم تا دردم را پیدا کنم و دیدم دیگر حتی حوصله فکر کردن ندارم و بلافاصله اس ام اس زدم که نخود نخود هر که رود خانه خود و تو هم مقاوتی نکردی و رفتی و رفتم.

منگم. هنوز نمیدانم چه کرده ام. هر چه بود کردم. اصلا من برای مثل آدم زندگی کردن به دنیا نیامده ام. دوست دارم گاو را بدوشم و بعد لگد بزنم و همه را بریزم و به قول آن یکی بعد بنشینم گوشه ای و غصه بخورم و تمام روز گریه کنم.

من بیمارم شاید. دارم به خودم شک میکنم. به اینکه چرا بعضی ها دوستم دارند و بدم بیاید از خودم که هر که از من دورست مرا میخواهد. دلم میخواهد بگویم چرا یک کره خری همین ورِ دل خودم پیدا نمیشود که من نجات پیدا کنم از خیالبافی؟ چرا همه میخواهند با من مالیخولیا بازی کنند. ان چند سال ها بسم نبود؟ آن زندگی کردن ها،آن خوابیدن ها،آن آشپزی کردن ها، آن مهمانی رفتن ها، آن سفر کردن ها،... همه آن ...های خیالی بسم نبود؟!

دارد باورم میشد که من سهمم از خوشی کردن همان وصف العیشش است. من همیشه سهمم همان نصفه بوده و دلم را به همان خوش میکردم و باور کرده بودم عیش تمام و کمال نباید به من برسد. اصلا قانونش برای من اینگونه ثبت شده بود.

باید بروم جایی خودم را گم و گور کنم.من دیگر به هیچ سمت باز نمیگردم. این روزها بیشتر از هر کسی دلم برای خودم میسوزد. همه باید بفهمند که من چقدر خسته ام. باید بفهمند از چه راه ها و چه بالاهایی گذشته و باید بفهمند خستگیم را. من باز هم هرچه درد است در خودم میریزم... حالا میفهمم دست دردم برای چیست!!!

دهن کجی

 گاهی واقعا دلم میخواد بی اعتنا به آدم ایرادگیر وجودم، شال سفید بپوشم و با تخسی بگم اصلا دلم میخواد که سیاه تر میشم