خوشبختی

نمیدانم سطح توقعات من این روزها پایین آمده یا اینکه واقعا تازه دارم مفهوم خوشبختی را میفهمم یا اینکه این چیزهایی که میگویم چرت و پرت محض است.این روزها تعریف من از خوشبختی چیزهای به ظاهر کوچک اما برایِ من بزرگی است مثل دیدن اسمارتیز m&m در دست کسی که انتظار مرا میکشد یا رضایت دادن مهنا واسه خوردن یه ساندویچ گنده یا وقتی وسط یه جمعیت منتظر تاکسی هستی و تو دلت میگی خدایا اگه منو دوست داری بین این همه آدم، اول تاکسی گیر من بیاد و هنوز حرفت تموم نشده ببینی نشستی تو تاکسی یا اینکه تو صندوق عقب ماشین بابات یه کارتن بستنی زمستونی ببینی ...

برای من این روزها خوشبختی همین چیزهاست، همین در لحظه ها حس خوب داشتن و شاد شدن از چیزهای کوچک

هوووووووووووووووم

من آدم عجیب مایل به دیوانه ای هستم و به جرآت میتوانم بگویم امروز هیچ دو نفری در هیچ فرودگاهی به اندازه ی ما دو نفر در مهر اباد انقد احساس خوشبختی نمیکردند. اصلا همین که ببینی یکی با اخم منتظرت نشسته حتی همان اخمش هم قند در دلت اب میکند دیگر هیهات از لمس پنهانی دست و بوسه های بر سرانگشت و نگاه های دیوانه کننده و... وااااااااااااااای

سرت سلامت شاخ شمشادم که از روزم چنان خاطره ای ساختی که تا هرچه باشم فراموشم نمیشود

عکس

چقدر خیره مانده باشم به عکسش بس است؟؟؟

تورا به خیر و مارا به سلامت...

دیگر به من ثابت شده است که آدم ها همه می آیند و در زندگی من سرک میکشند تا بالاخره یک روز بروند. بعضی ها مثل کبک خرامان خرامان و با حرفای خوب می ایند و با نامردی تمام میروند. رفتنشان یک جوری بوی نامردی میدهد٬بوی دوباره بدبین شدن به زمین و زمان٬بوی حسِ احتمالِ تمام وقت دروغ شنیدن٬ بوی بی ثباتیِ احساسی٬ بوی ای کاش نیامده بود٬ حتی گاهی بویِ اگر از اول نبود شاید...

برو دوست من! بیا قول بدهیم نه من پشت سرم را نگاه کنم نه تو. به حد اعلای بدبینی رسیده ام دیگر. یادت می آید از یک آدم عوضی برایت گفته بودم که حاصل بودنش فقط بدبینی و شک و هزار کوفت دیگر بود؟؟؟ تمام سوغات های اورا تو وقت رفتن دادی و حالا باز پرم از شک. تقصیر تو نیست.من انقدر احمقم که از همان سوراخ دوبار گزیده شدم.

شکافتن این شال گردن تا صبح طول خواهد کشید...

باد آمد و همه رویا ها را با خود برد

این که نمیشود یکی یک روز بیاید فول او سنس (Full of sense) و فردای همان روز خالیِ خالی و شاکی از همه ی چیزایی باشد که تا دیروز برایش دوست داشتنی بودند.این شاعرانه ترین نوع دروغ گویی است. این گونه افراد مرا میترسانند . اینکه دل به دلشان دهم و باهاشان خیال پردازی کنم بمانند ساختن رویا بر باد است. من از آن دسته آدم ها شده ام که حتی از ریسمان سیاه و سفید این بی ثباتی های احساسی میترسند و انقدر احمقم که هر بار اجازه داده ام از همین سوراخ گزیده شوم. باید بزنم به راه، آنجا ماندن من دیگر فایده ای ندارد ...

ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش

بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش

لعنت به هرچه عصر جمعه!!!

خود آزاری یعنی اینکه عصر جمعه باشد و تنها توی خوابگاه باشی و بنشینی فیلم «شب های روشن» ببینی !!! بعد هی لابه لای بغض هایت لقمه های سوسیس و سیب زمینی را بچپانی تو دهانت تا فقط وظیفه شام خوردنت را انجام داده باشی.

دیروز آسمان با آن ابر و بارانِ ریزش چنان ژست دلبرانه ای برایم گرفته بود که فهمیدم کمر همت برای اشتی دادن من با این شهر بسته است. هدفون به گوش٬ زدم به راه. دو سه ساعتی را بی هدف راه رفتم یا نگاهم به سفیدی جلوی آل استارم بود یا خیره به ابرها. نمیخواستم نگاه آدم ها را ببینم. دیگر آدم ها را دوست ندارم٬ یعنی نمیتوانم هم دوست داشته باشم٬دیگر آدم ها دوست داشتنی نیستند. نمیخواهم هم دیگر به جمع کسانی که دوست داشتم کسی را اضافه کنم.شاید حتی همین روزها من هم تصمیم بگیرم با ساختمان ها دوستی کنم !!!!

فکر کردم دیگر کنار آمده ام با زندگی٬فکر کردم آشتی کرده ام با روزگار٬فکر کردم دیگر دلم برای هیچ کسی تنگ نیست اما این عصر مزخرف و حسود جمعه باز گند زد به تمام تصورات من...

من دلم تنگ است.بشدت!!!

خوابگاه

برخی فضاهای جدید گند میزنند به چهاردیواریِ تنهایی ای که داشتی. باید اول فضا را بشناسی بعد زور بزنی تا در آن شلوغی و خر تو خری شانس بیاوری و یک سلول انفرادی برای خودت و مزخرفات ذهنی ات پیدا کنی و بعد تازه ببینی ایا همان ادم قبل هستی که دوست داشت بنویسد یا نه و ایا اصلا دیگر چیزی برای نوشتن دارد یا نه.

من اندر خمِ کوچه اولم هنوز یعنی هنوز فضای جدید اطرافم را نشناختم یعنی نمیتوانم کنار بیایم با بعضی چیزها.خب مثلا من فکر میکردم دانشجوهای دکترا خیلی آدم های فهمیده ای هستند مثلا به هم با صدای بلند فحش نمیدهند یا مثلا مثل بچه های دبستانی وقتی با هم قهر میکنند سرشان را برنمیگردانند و به بقیه نمیگویند اگر با فلانی حرف بزنی نه من نه تو یا مثلا برای اینکه هم اتاقیشان قاشقش را سروته در جاقاشقی میگذارند نمی روند در اتاق های دیگر سه ساعت گریه و زاری و نفرین کنند و پدر جد هم را از گور در ادروند و فحش بارانش کنند و خیلی چیزهای دیگر. همین که این آدم ها را بشناسم کلاهم را میاندازم هوا سلول انفرادی پیشکش...


یکی بیاد منو کوک کنه

کِیفم کوک نیست، قناریِ درونم نمیخواند که البته چیز جدیدی نیست قبل از اینکه بیایم تبریز و باز دانشجو شوم هم همین آدم مزخرف و غیر قابل تحمل بودم.

این که در شهری راه بروی و یک کلمه از حرفهای مردمانش را نفهمی چیز خوبی نیست. اینکه نامرتب ترین دختر دنیا باشی و از شانست بیوفتی در اتاقی که از افتخارات هم اتاقی هایت این باشد که سه سال اتاق نمونه بودند و محکوم به مرتب بودن باشی چیز خوبی نیست. اینکه هم اتاقیت تو را "شما" خطاب کند چیز خوبی نیست. اینکه هیچ حس خوشحالی ای از یک شروع جدید نداشته باشی چیز خوبی نیست. تنها نکته خوب و قابل تحمل این روزها وجود سوسماری ست که همه جوره هوای آدم را دارد.

تقویم را به عشق صحت روز آخرالزمان زیر و رو میکنم ....

سمفونی سوسمارها

نیم ساعته هی کانتکت لیست گوشیم رو چک میکنم که به یکی زنگ بزنم( یه صدایی تو سرم میگه سوسمار) یکی که یکم حرف زدن باهاش حال و هوام رو عوض کنه (همون صدا:سوسمار) که یکم بتونم بخندم (سوسمااااااااااااااااار) یکم غر بزنم (سوسمااار) یکم از کارایی که دارم میکنم و از استرسم واسه یه شروع جدید بگم (سوسماررررر) از اینکه چه کتابایی با خودم ببرم(سووووووسمار)

.

.

.

منِ قاط زده خطاب به صدای درون کله ام: زهر مار و سوسمار.کوفت و سوسمار.فقط یه اس زدم به سوسمار٬ جفت پا رفت تو دهنم٬ چه برسه به همه ی این حرفا.

۰

۰

۰

منِ الان :|



غم من لیک غمی غمناک است

یک وقتایی هست که زانوی غم بغل کرده ای و منتظر خبری هستی که فکر میکنی حالت را خوب میکند. خبر را میشنوی و ظاهرا باید خوشحال شوی اما نه تنها خوشحال نمیشوی بلکه یک کوه غصه هم به غم و غصه های قبلیت اضافه میشود. این است حالِ الانِ من...

به شدت دلم یک آغوش میخواهد که امشبم را در آن به سر ببرم:(