آرزو نکن، باش!

عادت کرده بودم به غیبت های صغرا و کبرایش. یک جورهایی شبیه ناوا بود، نمیتوانستی دلگیر شوی از نبودن هایش، غیب شدن هایش، جواب ندادن هایش و نمیتوانستی دست برداری از دوست داشتنش.هنوز هم هرجا در تعریف باز میشد تا خودم و حاضرین را با پز دادن خوبی ها و مهربانی هایش، خفه نمیکردم؛ ول کن ماجرا نمیشدم!

امشب آمد و طبق معمول زار و خسته. هروقت نبود میدانستم یک جایی دارد درد میکشد، البته حدس میزدم. از حس حرف هایی که برای گفتنشان خساست به خرج میداد. همین کارش تنها تفاوتش با ناوا بود. ناوا وقتی بخواهم، حسابی برایم حرف میزند، هزار داستان و خاطره خرج میکند ، حتی از بدبختی های مردم مایه میگذارد تا حس بهتری حتی برای چند لحظه به خودم و زندگی داشته باشم. او اما کم حرف است، خیلی. 

گفتم روزهای بدی بود و وقت هایی که منتظر بودم بیایی، نیامدی. گفتم الان هم من آب دیده شده ام، هم پس لرزه ها خفیف تر و تحملش راحت تر. گفتم حالا که آمدی بگذار از آرزوهای احمقانه ام بگویم که دوست دارم جسور باشم، ترس و محتاط بودنم را به آتش بکشم، از قضاوت مردم نترسم، تصویر نقابم با چهره ی زیر نقابم همشکل باشد، انقد معمولی و قابل پیش بینی نباشم، انقد ضعیف نباشم، انقد اعتماد بنفس زیر سنگم برایم تعیین تکلیف نکند و هر بار به زمین نزندم و هزار حرف دیگر که در دلم گفتم اما شک ندارم که او فهمید. 

در جواب فقط گفت:آرزو نکن، باش!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد