آدم سگ خونه بشه، کوچیک خونه نشه!

بعضی حقیقت های زندگی هیچگاه تغییر نمیکند.مثلا مهم نیست سال دیگر سی ساله شوی یا مدرکت دکتری باشد یا هر چیز دیگری، کوچک ترین عضو خانه که شوی باید تمام حمالی های کوچک و اعصاب خوردکن خانه را به دوش بکشی . مثلا وسط کتاب خواندنت بلند شوی و در سالن را ببندی، کولر را روشن کنی، بشقاب برای میوه ی داماد بیاوری، ده بار بروی تمام پتو و ملافه ها را بیاوری تا ور ایرادگیر بابا به یکی رضایت دهد، برای بهار قرص فیفول و کلسیم بیاوری، به دستور مامان استکان های کثیف را ببری آشپزخانه. ( البته تمام این کارها در حالی ست که میخ خودم را به عنوان کسی که از کار کردن در خانه بیزار است ، کوفته ام و خانواده خیلی رعایتم میکنند یعنی ) 

این روزها یک وظیفه جدید و خیلی جدی به من محول شده اینکه وقتی کسی اعصابش از دیگری خورد است و از سر تعارف و رودربایستی نمیتواند دق دلش را خالی کند، خیلی راحت به خودش حق بدهد که سر کوچک ترین عضو خانواده تمام مشکلاتش را خالی کند مثل این روزهای بابا. بابا بعد از تصادف، دچار افسردگی شدید شده و نه دلش میخواهد کسی بیاید، نه جایی برود، نه به تلفن کسی جواب دهد و نه غذا و قرص هایش را بخورد و در جواب اصرار یک پا غریبه ترها، تنها عکس العملش یک چشم غره جانانه به کوچک ترین عضو خانواده است که گویا وظیفه اش تحمل این چشم غره هاست.هرچند هرسری هم من حق به جانبانه جیغ میزنم که به من چه !!!! و به حالت قهر رویم را برمیگردام اما بابا باز هم مصرانه و به طور مکرر این رفتارش را تکرار میکند . امروز فهمیدم شاید تنها کسی هستم که به بابا این حس را القا میکنم که  هنوز میتواند برایم فرمانروایی کند و با وجود بیماریش هنوز مثل سگ ازش حساب میبرم، بابا با این چشم غره هایش و گاها داد زدن هایش بر سر من ، دارد تمرین میکند که بتواند پیش از رسیدن به بهبودی های لازم جسمی و روحی، در قدرت نمایی و پادشاهی اش بهبودی پیدا کند. 

بابا من تمام چشم غره هایت را به جان میخرم فقط تو زودتر خوب شو!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد