فنجان فنجان تلخی...

حال ویرانِ این روزهایم باز هم دلیلی شد برای برگشتن و نوشتن.

زندگیِ این روزهایم شده است شبیه زنی لجباز و حسود که یک روز صبح بی هوا از خواب بیدار میشود و شروع میکند دم به دم به شوهرش سرکوفت زدن. چپ و راست عشوه های خرکی می آید و خنده های تمسخر امیز نثار همسرش میکند و هی گوشیِ تلفن را بر میدارد و با دوستانش قهقهه خنده اش به هوا میرود، مردها را سد راه زندگی میداند و به حال دوستان مجردش غبطه میخورد و تمام تلاشش را برای نادیده گرفتن مردش میکند. من هم شده ام همان مرد بدبختی که از نادیده گرفته شدن توسط زنش دارد مثل کوه یخ آب می شود و غرورِ مزخرف مردانه اش نمیگذارد برود دست زنش را بگیرد و ازش بپرسد که مرگش چیست که این همه قشقرق به پا میکند. میرود در بالکن و هی سیگار پشت سیگار دود میکند و سعی میکند آخرین روز سازگاریِ زنش را به امید کشف سرنخی برای دلیل این جنگ به یاد بیاورد اما پاکت پاکت سیگار تمام میشود و چیزی به ذهنش که از درد بی توجهی دارد منهدم میشود، نمیرسد.

نمیدانم عاقبتِ زندگی این دو احمق به کجا برسد. اینکه یک روز زن چمدانش را بپیچد و مرد را برای همیشه ترک کند، اینکه مرد یک شب پس از خاموش کردن سیگارش خودش را از بالکن پرت کند، اینکه زن سازگار شود اما مرد برود دنبال زنان دیگر ،اینکه به زندگیِ سگیِ بی تفاوتشان با هم ادامه دهند یا هر عاقبت مزخرف دیگری. اما اگر این زن مثالی از زندگی و روزگار من باشد و آن مرد بدبخت و لجباز مصداق خودِ من باشد، حتی یک هفته هم در کنار هم احساس آرامش نخواهند داشت.

این قصه ی نارضایتیِ من از زندگی سر دراز دارد انقدر که خودم هم از تکرار شنیدن این قصه ی بی سر و ته که هیچ وقت هم نفهمیدم دردِ کارکتر اصلی داستان چیست، خسته شده ام.

 روزهای تلخی ست ناوا و گاها گمان میکنم که نوشداروی این زخم در دست نیمه ی گمشده ای است که هر روز ته فنجان فنجان تلخیِ قهوه نشانش را میجویم و نمی یابمش. کمی برایم آرامش آرزو کن...