خوشحالم و سربلند.......
مجموعه ی 63 داستان کوتاه یک یا دو صفحه ای خیلی خوب و نفس گیر! لذت بردم!
"اسکار و بانوی صورتی پوش" ذاستان یک پسر ده ساله مبتلا به سرطانه که بنا به تشخیص دکترش 12 روز بیشتر زنده نمیمونه و یکی از پرستارای بیمارستان به اسم "مامی رز" یا همون بانوی صورتی پوش که در زمان جوانیش قهرمان کشتی کچ بوده ازش میخواد که هر یک از این روزای باقیمانده رو ده سال فرض کرده و هر روز یه نامه به خدا بنویسه.
"اسکار" در این ده روز تمام دوران زندگی اش رو تصور میکنه و هر روز بیشتر با مفاهیم خدا، مرگ و زندگی آشنا میشه و...
بخش هایی از کتاب:
-«اسکار» اگر به خدا مینوشتی؟
- اه نه «مامی رز» شما دیگه نه؟
-چی؟
-شما نه!فکر میکردم شما دروغگو نیستید.
- ولی من دروغ نمیگم.
-پس چرا از خدا برای من حرف میزنید؟قبلا از بابانوئل ضربه خوردم.یک بار بسه!
-----------------------------------------------------------------------------------
- "مامی رز"، خدای شما بی خاصیته.علاالدین از چراغ جادو سه آرزو درخواست میکرد، ولی از خدای شما فقط یکی؟
- ولی روزی یک ارزو بهتر از سه آرزو در تمام عمر است.مگه نه؟
- باشه.پس میتونم همه چی ازش بخوام؟اسباب بازی، نقل و نبات، ماشین...؟
- نه،خدا که بابانوئل نیست.تو فقط میتوانی چیزای معنوی از خدا بخواهی.
-مثلا چی؟
-مثلا جسارت، صبر، فهم و شعور. میتوانی برای دیگران هم چیزی بخواهی.
- مامی رز، با روزی یک درخواست نباید حماقت کنم،اول برای خودم چیزی میخواهم
-------------------------------------------------------------------------------------
درد جسمی را باید تحمل کنیم ولی درد روحی را انتخاب میکنیم.
راستش وقتی با خیال راحت و دور از هر فکر و ذکری نشستم پای خوندن این کتاب دیدم واقعا نیازی به خط و نشون کشیدن و قسم و آیه خوردن واسه تموم کردنش نیست. کتاب اونقد جذابیت داشت که نتونی ازش دل بکنی. یک سورئال جذاب.
بخدا تا مرشد و مارگریتا رو نخونم نه میرم فیسبوک نه به هیچ کتاب دیگه ای نگاه میکنم.شرمندم تو روی این کتاب نگاه کنم بس که تا صفحه هشتاد نود رفتم و ولش کردم و دچار شکست عشقیش کردم.
یک چیزی در وجود من به نام انگیزه تغییر کرده اینکه سه ماهه نرفتم آرایشگاه و ابروهام پاچه بزی شده و مدتهاست سراغ کیف لوازم آرایشمم نرفتم جز آن روزی که قرار بود برای چندساعت آقای میم.ت رو ببینم که اون روز هم ابروهام همچنان پاچه بزی بود و فقط ته رژی داشتم و یکمم چشمامو سیاه کرده بودم. یه جوری شدم انگار نظر دیگران در مورد ظاهرم بی اهمیت ترین چیزیه که میتونم بهش فکر کنم. یا اینکه با بیست و هشت ساله شدنم میدونم که قرار نیست مرد رویایم رو تو خیابون و دانشگاه پیدا کنم و واسه همین دو ماه و نیم بعد عید رو که دانشگاه بودم هیچ کدوم از مانتوهام رو از چمدون در نیاوردم و فقط با یه مانتو همه اون مدت رو گذروندم. انگیزه در من تغییر نکرده کاملا از بین رفته....
این کتاب رو بین سه تا کتابی که فروشنده تازه کار کتابفروشی فرهنگ بهم معرفی کرد انتخاب کردم. کتاب تشکیل شده که از چندین بخش که هربخش پیرامون یکی از اشخاصی است که اطراف فرانک(دختر 32 ساله مجرد داستان) زندگی میکنند. قلم روانی داشت و تا حدی میتونست خواننده رو بکشه با خودش اما اخرش نفهمیدم چی قرار بود به خواننده بگه.
به طور کلی من در پس زمینه ی ذهنم یک کرپلاغیه بشدت متعصب دارم که از خیانت و روابط بی پایه بیزار است و متاسفانه این مسائل امروزه سوژه اصلی کتاب و فیلم ها شده و روز به روز به بدبینی های ما دامن میزنه و بیشتر میترسوندمون.حالا درست است که این بی اخلاقی ها امروزه خیلی رایج شه اما با نمایش دادن هرچه بیشتر اینها یه جورایی روز به روز داره قبحش بیشتر میریزه و تبدیل شده به یه چیز عادی (البته اینها نظر شخصیه منه درست و غلطش هم پای خودمه)و این کتاب هم از این مقوله بی بهره نبوده و چیزی که من در نهایت دریافت کردم فقط میخواست بگه زندگی مردم به شما چه؟!
بخشهایی از کتاب:
-فکرش را نکنیم.اما فکر مثل چوبی بلند به جسم و روحمان وارد میشود، مارا تسخیر میکند، آزار میدهد، لذت میرساند،بی توش و توانمان میکند و در این ارگاسم فکری درست به فکری می چسبیم که از آن نهی شده ایم.
-نمی دانست به کی و چی فحش میدهد. همیشه وقتی عصبانی و یا دلتنگ بود فحش میداد. خودش هم نمیدانست به کی فحش میداد اما می گفت فحش جایی که باید برود میرود.فحش شعور دارد. پا دارد.جهت را می شناسد. آدم شناس است و میداند توی صورت کی باید بخورد. بعضی از فحش ها زور دارند و میتوانند ادم ها را از میدان به در کنند. بعضی ها هم بی خاصیت اند و آدم ها را پر رو تر میکنند.فحش های دوره ی ما هم همینطورند! بی زور و بی خاصیت.
اومدم بنویسم شیفته ی نگاه های Ethan hawke تو فیلم Before sunrise هستم. و اینکه اگه تو پاریس باشم و یکی اونجوری نگام کنه بعدش میخواد فقط خدا تو اون اوج بهم مرگ بده که الان مامان ازم پرسید نمره هات رو کی میدن و باعث شد الان از خدا فقط همون مرگ آخری رو بخوام
خب راستش مدت ها بود که از فضای کتاب و کتاب خونی بخاطر درس و دانشگاه دور مونده بودم و وقتی رفتم نمایشگاه کتاب جز کمدی الهی دانته نمیدونستم باید چی بخرم.دیدم در یه غرفه شلوغه و کلی آدمای شیک و با کلاسن گفتم حتما خبرای خوبیه اینجا.رفتم مثه بز وایسادم و نگاه کتابا کردم و هیچ کدوم از کتابا به من پیشنهاد ندادن که بخرمشون تا اینکه چشمم افتاد به یه لیست بالا بلند که دست یه دختر 18-19 ساله بود و تو لیست کتاباش چندتا از کتابایی که قبلا خونده بودمو دیدم تا رسیدم به اسم"مامور سیگاری خدا" انصافا اسمش کشش داشت و با اعتماد بنفسی به مسول غرفه گفتم این کتاب رو میخوام که در جا چهار نفر دیگه هم گفتن به ما هم بدین و فکر کنم همه کتاباش رو تو اون مدت آب کردم.تازه اون دختره که لیست داشت از من پرسید این کتاب خوبه؟ تو دلم گفت دختره خل و چل اگه خوب نیست چرا تو لیستت نوشتی و من هوس کردم بخرمش؟! منم از لج اینکه خودم خریده بودم گفتم اره عالیه حالا بخر تا جونت بالا بیاد
ایده کتاب جالبه.نویسنده سوار تاکسی شده و گفتگوهای رد و بدل شده بین راننده و مسافرارو نوشته و کرده کتاب ولی خب من انتظار داشتم خیلی جذاب تر باشه.میشد یکم بیشتر با قلمش بازی کرد. چیز بیشتری نمیتونم در موردش بگم واقعا