"اسکار و بانوی صورتی پوش" ذاستان یک پسر ده ساله مبتلا به سرطانه که بنا به تشخیص دکترش 12 روز بیشتر زنده نمیمونه و یکی از پرستارای بیمارستان به اسم "مامی رز" یا همون بانوی صورتی پوش که در زمان جوانیش قهرمان کشتی کچ بوده ازش میخواد که هر یک از این روزای باقیمانده رو ده سال فرض کرده و هر روز یه نامه به خدا بنویسه.
"اسکار" در این ده روز تمام دوران زندگی اش رو تصور میکنه و هر روز بیشتر با مفاهیم خدا، مرگ و زندگی آشنا میشه و...
بخش هایی از کتاب:
-«اسکار» اگر به خدا مینوشتی؟
- اه نه «مامی رز» شما دیگه نه؟
-چی؟
-شما نه!فکر میکردم شما دروغگو نیستید.
- ولی من دروغ نمیگم.
-پس چرا از خدا برای من حرف میزنید؟قبلا از بابانوئل ضربه خوردم.یک بار بسه!
-----------------------------------------------------------------------------------
- "مامی رز"، خدای شما بی خاصیته.علاالدین از چراغ جادو سه آرزو درخواست میکرد، ولی از خدای شما فقط یکی؟
- ولی روزی یک ارزو بهتر از سه آرزو در تمام عمر است.مگه نه؟
- باشه.پس میتونم همه چی ازش بخوام؟اسباب بازی، نقل و نبات، ماشین...؟
- نه،خدا که بابانوئل نیست.تو فقط میتوانی چیزای معنوی از خدا بخواهی.
-مثلا چی؟
-مثلا جسارت، صبر، فهم و شعور. میتوانی برای دیگران هم چیزی بخواهی.
- مامی رز، با روزی یک درخواست نباید حماقت کنم،اول برای خودم چیزی میخواهم
-------------------------------------------------------------------------------------
درد جسمی را باید تحمل کنیم ولی درد روحی را انتخاب میکنیم.