هی شما لعنتی بانو، که مینشینی کامنت های آنچنانی مینویسی در مورد دوست و دوستی ، هی شما که منتظر سوژه میگردی که جای اشک هایی که قرار گذاشته ام برایت بریزم میخواهی بخندانیم، هی شما لعنتی بانو جرات کن و بیا بپرس چه بر سرم آمده این چند روز؟! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی تبریک روز پدر را با اشک و زاری گفتم وقتی عمو اباهیم زار و کبود روی تخت بیمارستان بود؟! کاش بودی و یک دروغی برای ونوس سرهم میکردیم که هنوز هم فکر میکند اشک های پشت تلفن من برای پیدا نکردن بلیط بوده است و فنقل بچه عاقل اندر سفیهانه نگاهم کند و بگوید بلیط که ارزش گریه کردن ندارد! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی صاحب پرخطر ترین شغل دنیا را در رفت و آمدهای بخش های دردناک بیمارستان گم کردم! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی هزار دلهره داشتم برای حس کردن یک لگد عزیزترین جنین دنیا پس از روبرو کردن پدر و دختر! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی که باید نقش پسر نداشته ی پدرم، پسر میشدم و کارها و حاهای مردانه میرفتم! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی باید همه را آرام میکردم! کاش بودی و آرامم میکردی وقتی توی سر زنان خودم را از آن سر کشور رساندم به این سر کشور و هیچ کس هنوز هم نفهمید این همه راه را چطور آمدم تا سنگ صبور همه شوم! کاش بودی و میدیدی که این یک هفته یک قرن پیرم کرد و تو همچنان هر وقت که باید باشی، نیستی!