عشق ها با بچه ها بزرگ میشوند، گاهی!

همین که نشستیم پشت میز کافه، کیفش را باز کرد و یک ده تومنی خشک با عکس مصدق با امضای پدرم برای تبریک سال 74 و یک چاپ آدامس لاویز که خیلی وسواس وارانه بهم چسبانده بودشان گذاشت روی میز و گفت:تمام یادگاری ای که از تو در این سال ها داشتم. میگفت یک بار رفته ام در مغازه شان و عیدی ام را داده ام و احتمالا لواشکی، پفکی یا هر آت و آشغال دیگه ای خریده ام و بعد از یک ساعت برگشته ام ، در حالی که حتمالا چادر گل گلی مامان را پیچیده بودم دورم و یک ده تومنی کهنه دست گرفته ام و طلبکارانه رفته بودم برای تعویض ده تومنی کهنه با عیدی بابا !میگفت پس ندادمت ، ده تومنی ات را قایم کرده بودم و دخل را نشانت دادم که مشتری ها برده اند و من هم احتمالا دست از پا درازتر وارانه برگشته بودم خانه و قطعا توی دل فحش های کلاس چهارم دبستانه نثارش کرده بودم. چاپ آدامس لاویز را هم گویی همینجوری برده بودم در مغازه شان، تصویر زن چاق آدامس که پایش را پیروزمندانه گذاشته تخت سینه مرد چاق ولو شده روی زمین و کنایه ای بود بجا از قدرت زن در به زمین زدن مردان! 

کرخت شده بودم، در آن لحظه فهمیدم دلیل اصرار چند ساله اش برای دیدن چه بوده و مستاصل بودم که در ازای آن احساس چند ساله اش حتی حس دلسوزی هم برایش نداشتم.هزار بهانه جور کردم و از کافه زدم بیرون!

نظرات 1 + ارسال نظر
mehrab سه‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1393 ساعت 11:01 ق.ظ http://mehrabkamali.blogsky.com

salam
webloge ghashangi darid
movafagh bashid

ممنون از لطفتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد