وقتی دکتر تاکید کرده بود که برای بهبودی زودتر بابا، بهترین راه حرف زدن با اوست، فکر کردم که چه خوب و راحت میتوانیم بابا را خوب کنیم و این وظیفه در ظاهر ساده را به من سپردند، اما عمق فاجعه آنجا بود که جز اینکه هر 30 ثانیه ازش بپرسم: خوبی بابا؟، هیچ حرف دیگری نداشتم بگویم. و یادم آمد که بابا وقتی هم خوب بود، نه من حرفی برای گفتن به او داشتم و نه او در کل حرفی با من میزد. یعنی همیشه گفتگو های ما کوتاه و در حد امروز چه خبر بود، و بندرت بحث های عرفانی و فلسفی و دینی که در آن بحث ها هم انقدر عقایدمان متفاوت بود که من همیشه ساکت گوش میکردم و بابا متکلم وحده میشد. خوب تر که فکر کردم دیدم من با هیچ کدام از اعضای خانواده در همچین شرایطی نمیتوانم حرف بزنم و البته آنها هم نمیتوانند حرف بزنند و در نهایت به این نتیجه رسیدم که در خانواده کوچک 4 نفری ما که مثلا جانمان برای همدیگر در میرود هیچکداممان نمیتوانیم با هم حرف بزنیم و هیچکداممان آنقدر که با آن یکی حرف نزده، اصلا آن یکی را نمیشناسد و دریافتم که به همین دلیل است که من همیشه پناه برده ام به دوستانم! که هروقت دلم میگیرد تلفنی با دوستانم حرف میزنم نه با پدرم، نه با مادرم و نه حتی به خواهرم!
و الان افسوس میخورم که چرا بابا با ما حرف نمیزدتا یاد بگیریم چطور حرف زدن را که الان در نمانیم برای حرف زدن با او، که چرا سعی نکرد بفهمتمان تا یاد بگیریم چطور بفهمیمش، که چرا یادمان نداد اینکه گوش شنوای همدیگر باشیم با ارزش تر از اینست که بنشینیم همه جا و بگوییم ما جانمان برای هم درمیرود، بابا خیلی از وظایف پدریش را انجام نداد یا نخواست انجام دهد یا نمیدانست که باید انجام دهد و همین کوتاهی های خودش، روند درمانش را کند میکند!
سلام دوست عزیز وبلاگ زیبای داری
خوشحال میشم به وبلاگ من هم سر بزنی
در وبلاگ من می تونی اسمت رو به کره ای تبدیل کنی یا هر جمله ای رو که دوست داری به کره ای بنویسی
قلم دلنشینی دارین. خدا پدر بزرگوارتون رو حفظ کنه. موفق باشین