نمیدانم وسط این بدبختی های تمام نشدنی این روزها، چرا از سرصبح "میم ت" در سرم جولان میدهد! مثل بچه هایی که نقاشی هایشان را با غرور نشان دیگران میدهند، او هم هر لحظه برگی از خاطرات آن روز ها را میکند و جلوی چشمم میگیرد تا یادم بیاورد که اگر این روزها بود کمترین کاری که میتوانست کند اهدا کردن بی چون و چرای گوش هایش برای شنیدن غرغر های خسته من بود. چرا از سر صبح مرا برده فرحزاد و یکی از گوشی های هدفونش را چپانده توی گوش من و دیگری را توی گوش خودش و یک آهنگ خیلی قدیمی از ستار گوش میکنیم که اصلا یادم نمیاد چه بود؟ چرا این چیزها باید این روزها یادم بیاید؟ چرا باید امروز یادم بیاید ،مغازه ای که از چند ماه پیشش برایم یک انگشتر با نگین صورتی پسندیده بود من اما حساب جیبش را کردم و دستش را کشیدم و از مغازه آوردمش بیرون؟ چرا امروز باید یادم بیفتد که یک بار در زندگیش برایم آواز خواند و چه خوب هم خواند من اما در آن لحظه نه تعریفی کردم نه تمجید اما بعدها هرگز نتوانستم آن آهنگ را گوش کنم! چرا امروز باید یادم بیفتد که چطور گوجه های کنار چلوکبابش را تند تند از بشقابش برمیداشتم به این بهانه که در سرزمین من تمام گوجه های کبابی از اموال من است ولاغیر و او با خنده زیر لب دیوانه خطابم میکرد؟چرا امروز باید یادم بیاید اولین دعوای حضوریمان در کتابفروشی و ختم به خیر شدنش در کافه ی بالای همان کتابفروشی بین آن همه صدا و موسیقی و آواز جاودانه؟ چرا امروز از ذهنم نمیرود مردی که گاهی با خشم و گاهی با مهربانی اما همیشه با یک بسته m&m در ترمینال دو مهرآباد منتظر بود و انتظارش را با خوردن دانه به دانه ی اسمارتیزها آرام میکرد و بعد تا دوساعت مشت هایی را به واسطه خوردن اسمارتیزها تحمل میکرد و لبخند میزد؟!
یاد آن روزها را که مرور میکنم میبینم شبیه داستان هایی است که گاهی از شدت حسادت به شخصیت هایش که چقدر قشنگ زندگی میکنند، میخواهم کتاب را ببندم و بفرستمشان به درک! کاری که خودم کردم هم همین بود، دونفر که مثل داستان ها زندگی میکردند را به درک فرستادم!