این روزها حالم خوب است، بیشتر میخندم و کمتر پژمرده میشوم و این حال خوش و مستی دلنشین را مدیون صاحب پرخطر ترین شغل دنیا هستم. هرچند درک این همه مهربانی و این همه به فکر بودن و این همه انرژی مثبت و خوب فرستادن، آن هم در این روزگار سگ پدر روزی هزار بار به شک می اتدازدت که آیا این داستانی که من نقش اولش هستم واقعی است یا زاده تخیلات دو انسان تنهای دور از هم است؟! نمیدانم چه بر ما میرود یا خواهد رفت.... در آخر یا با سر به زمین میخورم یا از خوشی پرواز خواهم کرد، در هر حال من به پایان دگر نیندیشم که همین ....