حسابی کم آورده ایم همه مان و هر کداممان به جد معتقدیم که از همه بدبخت تریم تا امشب که بعد سال ها دیدم مامان از فرط بیچارگی و درماندگی این روزها اشکش در آمد.آن هم دیگر نه برای بابا، که دیگر برای من و بهار اشک میریخت و خطاب به بابا میگفت : دخترام از غصه ی تو دارن آب میشن! مامان علیرغم تمام سادگی ها و زود باوری هایش خیلی شیرزن است.این را در همین سه هفته اخیر فهمیدیم که چطور همه چیز را به تنهایی مدیریت کرد و خم به ابرو نیاورد تا امشب که بغضش شکست. مامان از همه ی ما بدبخت تر است این روزها.کاش خدا باز هم صبرش دهد که ما خیلی نیازمندش هستیم این روزها تا همیشه
ما اینروزا رو تو 10 - 11 سالگی داشتیم؛ خدا کمکتون کنه