ناوا دیروز شوخی شوخی چلّه ی دوروزه ام شکست و تاوانش این بود که روز اول چلّه ی دومم مجبور شدم روزنه برگ 82 درخت را اندازه بگیرم و به این فکر میکردم که تنهایی پناه بردن به یک کلبه بدون هیچ ابزار ارتباطی چلّه حساب نمی شود که! باید بین آدم ها باشی و دهنت سرویس شود تا بتوانی چلّه ات را پشت سر بذاری.
نوشته پشت کتاب که میگفت این کتاب را همسنگ "بیگانه" ی آلبر کامو دانسته اند جایی برای نخریدن کتاب نمیگذارد. شرح حالی مختصر و گیرا و روان از زندگی یک روستایی که سرشار از نفرت است. نفرت و جنایاتی که انقد به خونسردی و بیخیالی درموردش حرف میزند که گاهی مجبور میشدم برگردم و دوباره بخوانمش. فوق العاده بود. فوق العاده
-هرگز نمی شود به بدبختی عادت کرد، باور کنید، چون ما همیشه مطمئنیم که بلای فعلی آخری ست، گرچه بعدها با گذشت زمان متقاعد می شویم که هنوز بدتر از این در راه است...
-چیزهایی هستند که برای همه ارزش یکسان ندارند، چیزهایی که باید بارشان را تک و تنها روی گرده بکشیم، مثل صلیب شهدا، و پیش خودمان نگه داریم. نمی شود از چیزی که در درون ما جریان دارد با همه حرف زد. بیش تر وقت ها حتی نمی فهمند از چه چیزی حرف می زنیم.
روزهای دردناکی ست ناوا. آدم های تا دیروز دوست داشتنی یکهو درد آورترین آدم های قرن میشوند. آدمهایی که قول آغوش شبانه ات را میگیرند ولی خود را در آغوش دیگری ولو میکنند. آدم هایی که خود را غرق در سیاهی موهای تو معرفی میکنند اما عاشقانه های دستانشان در پیچ و تاب موهای دلبرکان دیگر آرام میگیرد. آدمهایی که در خلوتِ اطرافشان صدای تو را دلنشین میدانند اما با وقاحت در جمع دخترکان رنگارنگ از شنیدن صدای تو سر باز میزنند که مبادا دلبرکی را از دست بدهند.
آدم ها خطرناکند. نزدیک شدنشان، حرف های قشنگشان، نوازششان، دنیایشان همه روزی خنجری میشود که از پشت در سینه ات فرو میکنند. آدم ها خیلی خطرناکند ناوا و دقیقا در لحظه ای که نباید، جا خالی میدهند.
اما تو همچنان دعایم کن
دنیای این روزهایم عجیب درد دارد.سه پلشت آورده ام همه جوره. از زمین و آسمون میباره واسم.
نمایشنامه "مرگ یزدگرد" را به پیشنهاد "میم ت" خریدم.
وقتی از کتابخانه ام برداشتمش یک آن دلم لرزید. در همان یک آن یاد نمایشگاه کتاب افتادم. یاد نمایشنامه خوانی هایمان. یاد چانه زدن برای انتخاب نقش ها. یاد اینکه وقتی میخواند میگفتم تو چقد بهتر میخوانی. یاد اینکه نمایشنامه"خدای کشتار" که در فرودگاه نیمه تمام ماند را نیمه تمام گذاشتمش و تصمیم هم ندارم دیگر تنهایی تمامش کنم. و البته یاد اینکه چقدر خوب به این باور رسانده بودم که چه احمقی هستم و چه اشتباه ها که نکرده بودم.
بگذریم... نمایشنامه ی فوق العاده ای بود.
یک جورهایی عجیب درمانده شده ام. دردهای جسمی تا یک حدی سرپوشی برای دردهای روح میشوند اما چند ماه پشت سرهم ازین دکتر به آن دکتر رفتن و آزمایش های مختلف و هر بار تحمل کردن احتمال وجود یک درد و مرض ناچار روحت را از انچه بوده درب و داغان تر میکند.
نمیدانم تاوان کدام نفرین را تا کی باید پس بدهم.بخدا خوشی ای نمیکنم که برایم ناخوشی حواله میکنی. کم آورده ام و دوای دردم شکستن استکان چایم است و سرازیر شدن قطرات چای. بخدا غمباد گرفته ام.خدایا مددی...
این کتاب رو فانوس بهم معرفی کرد.کتاب جالبی بود با موضوع جنون وراثتی عشق در یک خانواده. فصل چهارم کتاب (پنگوئن های سرگردان) خیلی فضای خوبی داشت و واقعا دلم میخواست جای راویِ اون فصل بودم.مردی کتابدار که به بهانه پیدا کردن دست نوشته های گوشه کتاب ها خود را در کتابخانه حبس و بین کتاب ها چند روزی زندگی میکند و همه کتاب هارو ورق میزندو...
بخش هایی از کتاب:
-مگر همه اهالی دنیا،حواسِ فهمِ همه ی رنج های عالم را دارند؟ من میگویم ندارند. اگر اینطور بود چقدر شبیه به هم گریه میکردیم،شبیه به هم میخندیدیدم و ترس هایمان شبیه به هم می بود.تلخی ماجرا درست همین جاست.اینکه دردی مخصوص به خودت داشته باشی و حتی نتوانی به دیگران ابراز کنی که این رنجی که میکشی از کجاست و چیست؟ همین است که ناگهان میبینی عنکبوت چندش اور تنهایی تسخیرت کرده و تار به تار پیله مرگت را بر جانت می تند که:بمیر!
-مردها که عاشق می شوند، انگار جنون را هم به جانشان راه میدهند. حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خالِ زنی هرجایی!
-نگاهت که قهوه ای تر از قهوه ای است
حتی اگر نبودن تر از نبودن باشی
نمیگذارد باور کنم کنارم نیستی...