خشت اول گر نهد معمار کج، دهن سرویسش میماند و بس

امروز راس ساعت 17:09 با قطعیت تمام به این نتیجه رسیدم که از یازده سال پیش مسیر زندگیم را اشتباه می رفته ام و فاک به این زندگی ای که راه برگشتی برایت نگذاشته و لعنت به همه ی کسانی که عوضی آمدند و عوضی تر رفتند.


در حسرت ...

یک وقت هایی یک "ح" های سرک میکشند در زندگیت که هزاران "پ" به گرد راهش نمیرسند. یک "ح" هایی که میتوانند خیلی "ح" باشند اما مثل ماهی لغزنده اند بی انصاف های بی مروت


آغاز روزهای بی هدف

اینکه کله سحر بیدار شوی و چشم بسته آلبوم جدید همایون رو پلی کنی و به حال خودت زار بزنی، حماقت است که انتظار روزی شاد و پر انرژی داشته باشی!

از دست بشدم!

1-سه هفته دلتنگی و دلگیری، بیشتر از آن است که گردن سندرم نمیدانم چه بیندازمش. قرار بود امروز ظهر زنگ بزنی و به امید بهتر شدنِ من، به من بخندی.که خوب شد زنگ نزدی چون من حتی حالِ به تو خندیدن هم نداشتم. 

2-کارم به جایی رسیده بود که پسرک هم آزمایشگاهیم نشسته بود و برای من انگیزه ردیف میکرد و من هی فحش میدادم به خودم که چرا همیشه رنگ رخساره م زرتی خبر میدهد از سر درونم!

3- گفتم بروم بنشیم روی صندلی های طرح لهستانیِ شهر کتاب و گوش بسپارم به پسرک فروشنده که هروقت من را میبیند مثل اسفند روی آتش جلز و ولز میکند و در کسری از ثانیه ده ها کتاب شعر باز میکند و از هر سبک و سیاقی برایم شعر میخواند و من همیشه وقتی شعر میخواند به این فکر میکنم که چقدر دنبال یک گوش است که تا اخر عمرش بتواند برایش بخواند. خواند اما افاقه نکرد. گفتم کتاب جدید معرفی کن اما نفروش. کتاب های نخوانده ام گناه دارند. نشاندم روی یکی از همان صندلی ها و کتابی از جمال میرصادقی داد دستم و گفت همین جا بخوان. داستانش انقدر دردناک بود که در دلم چند فحش آبدار نثارش کردم.

4- پیاده برگشتم سمت خوابگاه و خودم را سپردم دست مالیخولیا. الان من و مالیخولیا رفته ایم مهمانی، آن هم خانه ی "پ" و داریم خوش میگذرانیم، خدایا مددی!

اندوه مونالیزا - شاهرخ گیوا

دلنشینیِ "مونالیزای منتشر" بهانه ای شد برای دست گرفتن کتاب دیگری از شاهرخ گیوا به اسم " اندوه مونالیزا". اما همان ابتدای کتاب به این نتیجه میرسی که به آن خوبی که انتظارش را میکشی نیست. داستان آدم هایی است که زندگی رویاهایشان را گرفته، داستانی رئال و نه چندان جذاب.

نگهبان- پیمان اسماعیلی

پیمان اسماعیلی و کتاب هایش را دوست دارم و همین برای زیرپا گذاشتن کتابفروشی ها برای پیدا کردن اولین داستان بلندش به اسم " نگهبان" کفایت میکرد.

"نگهبان" را هم دوست داشتم به خاطر خلاقیت های جذاب و هراس آورش و فضای خیلی سردش! 

سعدیا

ندانمت  که چه گویم تو هر دو چشم منی

که بی وجود شریفت جهان نمیبینم

بی ادبانه

"خفه شو بابا" خیلی حرف بدی ست.خیلی بار تحقیریش بالا است. بخصوص اون  "بابا" یی که بعدش میآید ا"خفه شو " را "خفه شو" تر میکند. 


ساده ی مزخرفی به اسم زندگی

با تو که دیگر تعارف ندارم اما تنهایی دارد اذیتم میکند. گاها لازم است یک صدای مردانه از پشت تلفن شنیده شود، ضربان قلبت تند تر شود، استرس بگیری،کاسه ی چه کنم چه کنم دست بگیری.گاها باید یک دست زمخت مردانه اس ام اس بزند و تو هی تایپ کنی و هی پاک کنی و هی ندانی چه بگویی و با چه لحن و جمله بندی ای جواب حرفش را بدهی که نه اشتیاقت را نشان دهی و نه یکوقت اشتباها بپرانی اش.مردها، این موجودات زمخت که اغلب وقت عصبانیت هر مزخرفی از دهانشان در می آید و این روزها کمتر قابل تکیه هستند و به طور منطقی باید نبودشان در زتدگی مان بهتر از بودتشان باشد، گاهی برای زندگی مان ضروری می شوند.تا فشار خونت را تنظیم کنند.تا سر زنده ات کنند. تا ببینندت و اعتماد بنفست دهند. تا انگیزه ات دهند.زندگی همین است دیگر. یک ساده ی مزخرف