شنیدن خبر بد,همیشه بد بوده و هست علیالخصوص که دور باشی از خانه و خانواده و خبر بد در مورد عزیزترینت باشد. اما در همین مواقع است که میفهمی خدا چقدر میتواند رحم کند به بیچارگی بندگانش، خدا پدرم را دوباره به ما بخشید 

....گر تو آن گم کرده ام باشی!

این روزها حالم خوب است، بیشتر میخندم و کمتر پژمرده میشوم و این حال خوش و مستی دلنشین را مدیون صاحب پرخطر ترین شغل دنیا هستم. هرچند درک این همه مهربانی و این همه به فکر بودن و این همه انرژی مثبت و خوب فرستادن، آن هم در این روزگار سگ پدر روزی هزار بار به شک می اتدازدت که آیا این داستانی که من نقش اولش هستم واقعی است یا زاده تخیلات دو انسان تنهای دور از هم است؟! نمیدانم چه بر ما میرود یا خواهد رفت.... در آخر یا با سر به زمین میخورم یا از خوشی پرواز خواهم کرد، در هر حال من به پایان دگر نیندیشم که همین ....

آدم گریز باش تا کامروا باشی

باز ترس برم داشته از آدم ها، از اعتماد به آدم هایی که شاید فردا خیلی راحت بگذارندت و بروند و انگار نه انگار تو در دیروزشان وجود داشته ای، میترسم! و مانده ام بین دو راهی ترس و کم آوردن بار سنگین دلتنگی این روزهای کند طولانی. باید یکی باشد که حواسش به دلت باشد، که هرچه از درد اندوخته ای را گاها سبک کند برایت، اما آدم ها ترسناک شده اند ، بی رگ و پی شده اند، بی پروا و بی وقفه دروغ میگویند و برایت نقش بازی میکنند. اینجاست که آن ترس غلبه مبکند بر کم آوردن تنهاییت! و ترجیح میدهی کم بیاوری و بشکنی اما دیگر سراغ اعتماد کردن به هیچ آدمی نروی!

حال خوش

زمان مقایسه کردن که برسد، اگر عقل، عقل باشد و دل، دل؛  باید حس خوش داشتنت را به غرور مسخره ی خاکستری ترجیح بدی. وقتی دلت میخواهد کسی را حتی مجازی حتی خیلی دور، غرور یک سلام نفرستادن برایش حماقت محض است. گفته بودی که همانجوری رفتار کنم که هستم، اما من هم همیشه جوری رفتار کردم که دوست داشتم باشم بی توجه به دل و روحم که نمیتوانست آنجور باشد. دیشب همان کاری کردم که دوست داشتم کنم ولی نباید. دیگر به باید و نباید های درشتی که دورتادورم را گرفته اهمیتی نمیدهم. میخواهم حالم خوب باشد.آدم بی غرور بیجا میتواند زندگی کند، خیلی هم راحت .اما بی حال خوش نمیشود. میخواهم با حال خوش زندگی کنم

باید ترسید، حتی وقتی نباید ترسید!

باید میترسیدم.این یکهو زندگی قشنگ شدن ها، این توهم پیدا شدن ایده آل ترین اتفاق ممکن، این تصویر سازی های رویایی، همه این ها خطرناک است. برای منی که روحم در هر تصویر سازی های محکوم به فنا، ذوب میشود، خطرناک است.

 خواستم اعتماد کنم به اینکه هنوز معجزه کردن را میدانی، خواستم اعتماد کنم که به "مهنا"یی که یک تنه برای اثبات مهربانیت سینه سپر میکند، خواستم اعتماد کنم به "ناوا" یی که معتقد بود میتوانم از سوگلی هایت باشم، این بار واقعا خواستم اعتماد کنم اما نشد، نخواستی، نتوانستی.

باید میترسیدم! ترس داری واقعا!


برای غولِ گره های کورِ دنیا

رسیدن به آخرین صفحه کتاب و خط خطی هایت حس دلنشین خواندنت را گرفت و تمام مدت خواندن به این فکر میکردم که خدا کارش را به سبک خودش بلد است و من گاها دست کم میگیرم خداییش را. همین امروز صبح به قطعیت به این نتیجه رسیده بودم که هیچ چیزِ این دنیای الکی گنده اش، خوشحالم نمیکند به خصوص که صبح پیرمرد مهربان پستچی با شرمندگی گفت که بسته ای ندارم و وقتی حال زارم را دید گفت شاید با محموله های امروز، بیاید! که آمد!

راستش از تویی که غیرقابل پیش بینی ترین بودی و با همه جور بودنت،حتی خاموش کردن تلفنت  و ماه ها غیب شدنت و هزار آداب هچل هفتت ساخته بودم( و البته بعد ها هم چاره ای جز ساختن نخواهد داشت) و یاد گرفته بودم از تو نباید هــــــــــــــــــــــیچ انتظاری داشته باشم، خیلی بعید بود حساب کتاب روز تولدم را بدانی و جوری برنامه ریزی کنی که "ابری" که قرار بود 4 ماه پیش به من برسانیش را امروز برسانی! (که البته من هنوز معتقدم که این قضیه خیلی اتفاقی جفت و جور شده، جفت و جوری دلنشین)

خط خطی هایت به همان اندازه که بهترین هدیه برای من است، جنایتی هم در حق "مایاکوفسکی" ست. که البته تو از این قبیل جنایت ها کم نکرده ای!"بار دیگر شهری..." خودت یادت است؟بار اول که کتابت را دادی تا بخوانم تا صفحه آخر کتاب، فقط تورا خواندم و نفهمیدم "هلیا" چه بود و چه کرد. که البته از تو چه پنهان که پنهانی چه فحش هایی نثارت نکردم از اینکه مشکونانه نوشتنت هیچ ردی برای شناخت تو و آن آدم هایِ آن روزها مقابلت نمیگذاشت.

برای داشتنت هرچند خیلی دور اما خیلی زیاد، ممنونم و میدانم که آن روز که کلاف ما بنا به پیچیده شدن بگذارد، باز صبوری خواهم کرد که تو خودت شاید یادت نباشد اما من یادم است که ان روزها کلاف هزاران گره ی بودی که صبورانه نشستم و تلاش کردم از تمام گره ها بگذرم و تمامیت کلاف را با گره هایش دوست بدارم! 

در اخر به خاطر با من همزمان بودنت در این دنیای مسخره، میپرستمت غولِ کورترین گره های دنیا



پ.ن: این متن مربوط به کلیات خط خطی هایت است. جواب صفحه صفحه ات را صفحه صفحه خواهم داد

تولد مزخرف یک افسرده

امروز تولدم است و به پاس تبریک به خودم برای داشتن  زندگی ای به این بیخودی و کسالت باری، کار و آزمایشگاه را تعطیل میکنم و پاشنه کفشم را میکشم و روانه خیابان میشوم تا یک جوری معجزه وار شاید افسردگی ام درمان شود. 

v for vendetta

یک فیلم فوق العاده خوووووووب که به راحتی میتونه روز آدم رو بسازه

her

Her رو خیلی دوست داشتم. داستانی که شاید الان تا حدی تخیلی اش بنامیم اما در آینده ای نه چندان دور شاهد عینی اش خواهیم بود. بازی تیودور عالی بود.یک جوری تنهایی و غصه اش را داد میزد که نمیتوانستی حق ندهی  عاشق صدایی شود!  

the wolf of wall street

 نمایش دنیای وحشی جردن بلفورت، یک دلال سهام!