یک غرق سه روزه با عطر قهوه

مدت هاست کاسه چه کنم چه کنم دست گرفته ام و راه افتاده ام در کوچه و خیابان. با وجود این برزخ میخواستم دلم را بسپارم به دریای دلش و این سه روز را غرق شوم در این دریا و بگذارم هر موجش با حس سرخوشی ای کج و کوله ام کند. خوره اما همچنان در جانم رژه میرفت و فقط وقت هایی که دستم گرمای دستانش را میکشید آرامش به جانم تزریق میشد.

بعد از چند ماه آشوب و بیقراری، واقعا از ته دل خوش بودم. مرور که میکنم میبینم تمام لحظات را دوست داشتم بوسه هایی که به مقصد نرسیدند و در هوا رها شدند، دسته موهایی که ناشیانه به پشت گوش روانه شدند، سرهایی که  روی شانه ها آرام گرفتند و دست هایی که مخفیانه خود را پیدا میکردند و ...

میدانم که خانه ام بی پرده، بی پنجره، بی در و بی دیوار است. میدانم همین روزها شاید انقدر دیوانه شوم که پشت پا بزنم به دریا و بعد دیوانه تر از قبل خودم را حبس کنم در چهار دیواری ام و همکلام شوم با کاکتوس هایم.میدانم توان دوری از دریا پیرم میکند اما این را هم میدانم که دیگر توان تحمل هیچ بوی تلخی را ندارم.

ناوا...

ناوا، ناوای من بیا کمی دلت را به حرفایم بده و ول کن هرچه را در دست داری که این روزهایم شدیدا درد دارد. ناوا بیا با قدرت جادویی چشمانت تنها مرا همان هفت روزی که او صرف ساختنم کرد، بمیران و هفتاد سال پیش بیدارم کن.جایی که تنها باشم و تنها و چنان پیله ای دور دلم ببافم که هر چه هفتاد سال است کسی نتواند در آن رسوخ کند و تکه ای از آن را بردارد برای خودش و بعد هم سوت زنان و لی لی کنان و خوش خوشانه برود دنبال زندگی خودش.

ناوا خسته ام،خیلی. میگوید چرا انقدر میخوابی؟! نمیگویم خسته ام، نمیگویم در سرم مدام رژه سربازان است و صحنه محاکمه من و خویش و جای خالیه تکه ای از دلم را که کنده اند و یک آب هم روش و رفته اند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده اند.

راستی یادم رفت بگویم که چطور آن روز پوزخند زدم به دکتری که گفت چشمانت خشک است و سه بار در روز قطره بچکان. میدانستم بالاخره خشک میشود.آنقدر که آب کشیده بودم از ته چاه چشمان چایی رنگم که میدانستم خشک میشود، آنقدر خشک که قطره که هیچ، دریا هم دیگر به کارم نمی آید.لم یزرع شده است چشمانم از وقتی دریچه های کانال 16 بسته شد و هی برای خودم نقش بازی کردم که، شد که شد و دریچه برای بستن است و این مزخرفات.

ناوا، ناوای هنوز بی دلیل رفتن ها یک بار هم که شده بی دلیل بیا!

مرده شور وصف العیش را ببرند

چهار زانو نشسته ام روی زمین.حتی تکیه نداده ام به جایی. هیچ کاری نمیتوانم کنم که این ساعت های کش دار بگذرند.

میروم روی تخت دراز میکشم. یکی در سرم مدام کارهایم را گزارش میدهد.نشستن و خوابیدن و کوفت و زهر و ما را...

پاهایم را راست میکنم  و میخواهم تقه ی زانوهایم را بشنوم.تقه نمیدهد و تنها دردش میماند در پاهایم.

به پهلو میشوم و چشمم میافتد یه گوشه ای از قالی طرح ترکمنی که امروز بابا برایم خریده بود و مامان با سرخوشی گفته بود جای تو بودم میگذاشتمش برای جهازم و به تلخی گفته بودم جهاز میخواهم چکار و نفهمیده بود منظورم را.

مچ دست راستم را میگذارم کف دست چپم و حس میکنم درد از زانو ها به مچ دستهام رسیده و فکر میکنم این مچ ها انقدر ظریف شده که دیگر یکی از همین روزها  کتاب هم به سختی بلند میکنم و در ذهنم درس هایم را مرور میکنم ببینم به کدام یک از مرض ها نزدیک است این درد و چند تایی برای خودم ردیف میکنم.

باز برمیگردم رو به سقف و خیره میشوم به پشه ای که روی دیوار کشته بودنش و جنازه اش همان جا چسبیده بود تا شاید عبرت شود. نمیدانم چرا هی به گوشی نگاه میکنم میدانم همه را پر داده ام. خودم با همین مچ های ظریف و شکستنی ام

دلم هیچ چیز نمیخواهد. لطیفا را میخواستم امروز اما نیامد . X  آمد و دخترش، گفتند ما گفتیم، حال خود دانی و نگی ما نگفتیم. Y گفته بود این دختره مشکلش کجاست؟ و فکر کردم تا دردم را پیدا کنم و دیدم دیگر حتی حوصله فکر کردن ندارم و بلافاصله اس ام اس زدم که نخود نخود هر که رود خانه خود و تو هم مقاوتی نکردی و رفتی و رفتم.

منگم. هنوز نمیدانم چه کرده ام. هر چه بود کردم. اصلا من برای مثل آدم زندگی کردن به دنیا نیامده ام. دوست دارم گاو را بدوشم و بعد لگد بزنم و همه را بریزم و به قول آن یکی بعد بنشینم گوشه ای و غصه بخورم و تمام روز گریه کنم.

من بیمارم شاید. دارم به خودم شک میکنم. به اینکه چرا بعضی ها دوستم دارند و بدم بیاید از خودم که هر که از من دورست مرا میخواهد. دلم میخواهد بگویم چرا یک کره خری همین ورِ دل خودم پیدا نمیشود که من نجات پیدا کنم از خیالبافی؟ چرا همه میخواهند با من مالیخولیا بازی کنند. ان چند سال ها بسم نبود؟ آن زندگی کردن ها،آن خوابیدن ها،آن آشپزی کردن ها، آن مهمانی رفتن ها، آن سفر کردن ها،... همه آن ...های خیالی بسم نبود؟!

دارد باورم میشد که من سهمم از خوشی کردن همان وصف العیشش است. من همیشه سهمم همان نصفه بوده و دلم را به همان خوش میکردم و باور کرده بودم عیش تمام و کمال نباید به من برسد. اصلا قانونش برای من اینگونه ثبت شده بود.

باید بروم جایی خودم را گم و گور کنم.من دیگر به هیچ سمت باز نمیگردم. این روزها بیشتر از هر کسی دلم برای خودم میسوزد. همه باید بفهمند که من چقدر خسته ام. باید بفهمند از چه راه ها و چه بالاهایی گذشته و باید بفهمند خستگیم را. من باز هم هرچه درد است در خودم میریزم... حالا میفهمم دست دردم برای چیست!!!

نوای من ناوا

نامه ات را امروز خواندم.نامه ای بی نشانی اما پر از کفشدوزک های سبز که تنها میشد نشانی من به پاهایشان بسته شده باشد!! وزوزهای پشه هموفیلی ات عجیب دیوانه میکند مرا و تو اما از هر چیزی بیشتر.

از نواختن کاردلن گفتیم. از غار تو. از حلقه های تنگ زندگی و بوبن و عین القضات و چشم های درشت کودکی آفتاب سوخته در دوردست ها که احوال دخترش را از من میگیرد و من وصیتم را به دخترش میگویم.یک دل سیر آنجا گریستیم و قطعا یک دل سیر اینجا وقت نوشتن و خواندن هایمان.

ناوا حالا فکر میکنم که خدا شاید پشت پرچین ما هم کمین کرده بود که آنطور به ناگهان و بی بوسه و کنار دور شدی و عمریست نه فقط من بلکه این دریا هم چشم به راهِ بادام چشمهایت مانده است.

دلم هوای تو را کرده و مخفیگاهمان در نیاصرم و تی شرتِ مشکیِ پشت پنجره .

این روزها توت که میبینم رویم را برمیگردانم.روی هر توت اثر انگشت های توست حتی در این جنوبِ دور.

خوب است بدانی که نامه هایت روی دیوار غار روشن اما تاریکِ من جا خوش کرده اند و هر روز یک پروانه از آنها خارج میشود.اکثر پروانه ها اما صورتی هستند با موهای فرفری

ای کاش خدا دست بردارد از در کمین نشستنِ ما که من از حدیث دیو و دوریِ بیشتر از تو میترسم

عشق منٍ چسب زخم

چسب زخم فقط باید ازون قدیمیا که پسره داره بیلاخ میده باشه که به دل آدم بچسبه

دهن کجی

 گاهی واقعا دلم میخواد بی اعتنا به آدم ایرادگیر وجودم، شال سفید بپوشم و با تخسی بگم اصلا دلم میخواد که سیاه تر میشم