دیگر به من ثابت شده است که آدم ها همه می آیند و در زندگی من سرک میکشند تا بالاخره یک روز بروند. بعضی ها مثل کبک خرامان خرامان و با حرفای خوب می ایند و با نامردی تمام میروند. رفتنشان یک جوری بوی نامردی میدهد٬بوی دوباره بدبین شدن به زمین و زمان٬بوی حسِ احتمالِ تمام وقت دروغ شنیدن٬ بوی بی ثباتیِ احساسی٬ بوی ای کاش نیامده بود٬ حتی گاهی بویِ اگر از اول نبود شاید...
برو دوست من! بیا قول بدهیم نه من پشت سرم را نگاه کنم نه تو. به حد اعلای بدبینی رسیده ام دیگر. یادت می آید از یک آدم عوضی برایت گفته بودم که حاصل بودنش فقط بدبینی و شک و هزار کوفت دیگر بود؟؟؟ تمام سوغات های اورا تو وقت رفتن دادی و حالا باز پرم از شک. تقصیر تو نیست.من انقدر احمقم که از همان سوراخ دوبار گزیده شدم.
شکافتن این شال گردن تا صبح طول خواهد کشید...
ناوا بالاخره خوابش را دیدم و دلم طوفانی شد
لعنت به هر چه خواب و قدرت بهم ریختنش. صحرای کربلا شد دلم بعد آن خواب چند دقیقه ای.
این که نمیشود یکی یک روز بیاید فول او سنس (Full of sense) و فردای همان روز خالیِ خالی و شاکی از همه ی چیزایی باشد که تا دیروز برایش دوست داشتنی بودند.این شاعرانه ترین نوع دروغ گویی است. این گونه افراد مرا میترسانند . اینکه دل به دلشان دهم و باهاشان خیال پردازی کنم بمانند ساختن رویا بر باد است. من از آن دسته آدم ها شده ام که حتی از ریسمان سیاه و سفید این بی ثباتی های احساسی میترسند و انقدر احمقم که هر بار اجازه داده ام از همین سوراخ گزیده شوم. باید بزنم به راه، آنجا ماندن من دیگر فایده ای ندارد ...
ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید باید ازین ورطه رخت خویش
از خدا که پنهان نیست از تو دیگر چرا؟! به گمانم دارم شرط را میبازم و کم کم باید بروم خودم را آماده کنم برای طواف حوض صحن مقبرة الشعرا.
یادت می آید گفته بودم مهنا تورا به یادم میاورد؟از خواب آرامش بگیر تا نماز خواندن دلنشینش. دارد دری به روی ساز و آواز و شیرینی به رویم باز میکند. گاهی مرا با خودش میبرد به یک دنیا موسیقی و هربارش تورا به یاد می آورم که اگر مرا در حال ساز زدن ببینی قطعا اشک ها خواهی ریخت. میخواهم بروم سراغ سه تار چون بشدت شبیه توست ناوا. بلند و باریک و کشیده و رنگ و بویی از دوتار مختوم قلی دارد...
این روزها کمتر نوشتنم می آید.خرده نگیر ناوا.
خود آزاری یعنی اینکه عصر جمعه باشد و تنها توی خوابگاه باشی و بنشینی فیلم «شب های روشن» ببینی !!! بعد هی لابه لای بغض هایت لقمه های سوسیس و سیب زمینی را بچپانی تو دهانت تا فقط وظیفه شام خوردنت را انجام داده باشی.
دیروز آسمان با آن ابر و بارانِ ریزش چنان ژست دلبرانه ای برایم گرفته بود که فهمیدم کمر همت برای اشتی دادن من با این شهر بسته است. هدفون به گوش٬ زدم به راه. دو سه ساعتی را بی هدف راه رفتم یا نگاهم به سفیدی جلوی آل استارم بود یا خیره به ابرها. نمیخواستم نگاه آدم ها را ببینم. دیگر آدم ها را دوست ندارم٬ یعنی نمیتوانم هم دوست داشته باشم٬دیگر آدم ها دوست داشتنی نیستند. نمیخواهم هم دیگر به جمع کسانی که دوست داشتم کسی را اضافه کنم.شاید حتی همین روزها من هم تصمیم بگیرم با ساختمان ها دوستی کنم !!!!
فکر کردم دیگر کنار آمده ام با زندگی٬فکر کردم آشتی کرده ام با روزگار٬فکر کردم دیگر دلم برای هیچ کسی تنگ نیست اما این عصر مزخرف و حسود جمعه باز گند زد به تمام تصورات من...
من دلم تنگ است.بشدت!!!
برخی فضاهای جدید گند میزنند به چهاردیواریِ تنهایی ای که داشتی. باید اول فضا را بشناسی بعد زور بزنی تا در آن شلوغی و خر تو خری شانس بیاوری و یک سلول انفرادی برای خودت و مزخرفات ذهنی ات پیدا کنی و بعد تازه ببینی ایا همان ادم قبل هستی که دوست داشت بنویسد یا نه و ایا اصلا دیگر چیزی برای نوشتن دارد یا نه.
من اندر خمِ کوچه اولم هنوز یعنی هنوز فضای جدید اطرافم را نشناختم یعنی نمیتوانم کنار بیایم با بعضی چیزها.خب مثلا من فکر میکردم دانشجوهای دکترا خیلی آدم های فهمیده ای هستند مثلا به هم با صدای بلند فحش نمیدهند یا مثلا مثل بچه های دبستانی وقتی با هم قهر میکنند سرشان را برنمیگردانند و به بقیه نمیگویند اگر با فلانی حرف بزنی نه من نه تو یا مثلا برای اینکه هم اتاقیشان قاشقش را سروته در جاقاشقی میگذارند نمی روند در اتاق های دیگر سه ساعت گریه و زاری و نفرین کنند و پدر جد هم را از گور در ادروند و فحش بارانش کنند و خیلی چیزهای دیگر. همین که این آدم ها را بشناسم کلاهم را میاندازم هوا سلول انفرادی پیشکش...
ناوا خودت را آماده کن برای راه رفتن دور آن حوض بزرگ، با آن قد و قواره ای که داری تصورش هم لبخندی تلخ به لبانم میاورد چرا که میدانم این کار تو و این خنده ی من نتیجه غصه خوردن های من است.
دلم خوش نیست اینجا.هی سعی میکنم روزهایِ اولِ شهرِ خاچاطور و حال و هوای آن موقعها که هنوز تو نبودی را به یاد بیاورم و به خودم دلداری بدهم که این حالم طبیعی ست اما تو همان اولِ صف ایستاده ای.هی کنارت میزنم و میگویم: تو که آن روز اول نبودی!تو هم هی دستم را کنار میزنی و می آیی جلو صف می ایستی و نمیگذاری چیزی جز خودت را از همان اولِ اول به یاد بیاورم.
دیشب جایت خالی بود هرچند من بغض داشتم اما یکی تار میزد، یکی دف، یکی هم میخواند:
به شکوه گفتم برم ز دل یاد رویِ تو، آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی،حدیث خود بَر کِه افکنی
هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی
کِیفم کوک نیست، قناریِ درونم نمیخواند که البته چیز جدیدی نیست قبل از اینکه بیایم تبریز و باز دانشجو شوم هم همین آدم مزخرف و غیر قابل تحمل بودم.
این که در شهری راه بروی و یک کلمه از حرفهای مردمانش را نفهمی چیز خوبی نیست. اینکه نامرتب ترین دختر دنیا باشی و از شانست بیوفتی در اتاقی که از افتخارات هم اتاقی هایت این باشد که سه سال اتاق نمونه بودند و محکوم به مرتب بودن باشی چیز خوبی نیست. اینکه هم اتاقیت تو را "شما" خطاب کند چیز خوبی نیست. اینکه هیچ حس خوشحالی ای از یک شروع جدید نداشته باشی چیز خوبی نیست. تنها نکته خوب و قابل تحمل این روزها وجود سوسماری ست که همه جوره هوای آدم را دارد.
تقویم را به عشق صحت روز آخرالزمان زیر و رو میکنم ....