چای چشم

گفتم میگن چشمام رنگ چاییه

بیسکوییت زد تو چشمم

friends

هر چی جلوتر میرم تو این سریال how i met ur mother بیشتر به این نتیجه میرسم که friends چیز دیگه ای بود اصلا!

خواب

این که شب پیش خواب مادربزرگ مرحومم را دیدم و به شدت تلاش داشت کنار دستش بخوابم خب ظاهرا تعبیری جز"همه از خداییم و بسوی او باز میگردیم" نداشت. بیدار که شدم دیدم نه ترسی دارم از رفتن و نه انگیزه ای قوی برای ماندن. تنها یک نکته بسیار مرا قلقلک میدهد که اگر قبل از رخت بستن از این دنیا به آن دوستِ لعنتی ام زنگ نزنم قطعا آرزو به دل و با چشم باز از دنیا خواهم رفت.

این روزهای سگی

9جلد کتاب کارگاه داستان زل زده اند به من

شوهر آهو خانم برای جلب توجه هی سرفه میکند و به اینور و آنور تف میاندازد

504 کلمه مدام توی سر هم میزنند و به هم فحش های رکیک انگلیسی میدهند

دوست قدیمیِ سوزی با سوزی حرف نمیزند بنابراین سوزی هم نه حرف میزند و نه میخندد

غایت مزخرفی ست این روزها

بی حواس ترین زن دنیا

پیش از آنکه دفترم را ببندی

ورق های زندگیم را برگردان

شاید

بی حواس ترین زن دنیا

اشتباهی

بهانه ی تو را تراشیده باشد.

 مجموعه شعر بی حواس ترین زن دنیـــــــا- منیره حسینی

بابا لنگ دراز

از نامه های بابا لنگ دراز به جودی ابوت
جودی! کاملا با تو موافق هستم که عده ای از مردم هرگز زندگی نمی کنند و زندگی را یک مسابقه دو می دانند و می خواهند هرچه زودتر به هدفی که در افق دوردست است دست یابند و متوجه نمی شوند که آن قدرخسته شده اند که شاید نتوانند به مقصد برسند و اگرهم برسند ناگهان خود را در پایان خط می بینند. درحالی که نه به مسیر توجه داشته اند و نه لذتی از آن برده اند.
دیر یا زود آدم پیر و خسته می شود درحالی که از اطراف خود غافل بوده است. آن وقت دیگر رسیدن به آرزوها و اهداف هم برایش بی تفاوت می شود و فقط او می ماند و یک خستگی بی لذت و فرصت و زمانی که ازدست رفته و به دست نخواهد آمد. ...
جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم.
هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود.
پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد
باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم.
دوستدارتو : بابالنگ دراز
 

سیم آخر

دارم بین این همه سیم، دنبال سیم آخر میگردم که خودمو بزنم بهش

یه جور قشنگی٬ دلم تنگته

یک عود با رایحه باران جنگلی روشن میکنم. یک آهنگ بی کلام از ریچارد کلایدرمن پلی میکنم و یادم میافتد به نزدیک شدن ماشین اشغالی و بوق انتظار تلفن. لپ تاپ را برمیدارم و دقیقا مرکز اتاقم را با چشم پیدا میکنم و چهار زانو مینشینم وسط اتاق. یک جورهایی انگار میخواهم خیلی جدی با دخترک کرپلاغیِ این روزها آویزانِ درونم صحبت کنم.

این روزها مرتب پیش آمده که یک ساعت، دو ساعت، شش ساعت، نصف روز و یا حتی یک روز کامل را برایش وقت گذاشته ام تا ببینم دردش چیست، چرا انقدر ناتوانی در چشمانش دودو میزند، چرا در آینه نگاهش را از من میدزدد و چرا هر جا که مینشیند بالافاصله کوهی از دستمال کاغذی های مچاله پیدا میشود.

این روزها انگار هر چه در گوشش میخوانم یک گوشش در است و دیگری دروازه.مینشانمش روبرویم. چهار زانو مینشیند و کف دست هایش را دو طرف صورتش میگذارد (به قول خودش ژست صندوق صدقات میگیرد) و  با چشمانِ این روزها مرتب خسته اش ، فقط نگاهم میکند و میگذارد خوب برایش وراجی کنم، حرفهایم که ته میکشد، سرجایش تکانی میخورد، کمرش را صاف میکند و سیخ نگاه به چشمانم میکند و سری تکان میدهد که انگار راست میگی و شیطنت به نگاهش برمیگردد و میگوید گور پدر دنیا و من سرخوش ازینکه حالش مثل سابق خوب شده نفس راحتی میکشم و میروم سراغ کتاب هایم. دو سه ساعت بعد زیر چشمی میپایمش، میبینم باز کوله پشتیه پر از غمش را آورده و آمده نشسته گوشه ی اتاق و تکیه داده به بخاریِ خاموش، زانوهایش را بغل کرده، گونه چپش را روی زانوهاش گذاشته و موهای مشکی نا مرتب و شانه نخورده اش با موج های ریز و درشتش معلق شده اند بین زمین و هوا و زل زده به قفس قناریِ آویزان شده از پنجره آپارتمان روبرویی...

واقعا دیگر مستاصل شده ام از به راه آوردنش :(

جیرجیرک

هرکس که فکر ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدم ها چطور بازی کند. یعنی درست تر آن است که بگویم می دانسته آدم بهترین دشمنِ خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دخلِ خودش را بیاورد.

جیرجیرک- احمد غلامی

زندگی برای خودش، من هم برای خودم...

از وقتی دکتر بهش گفته بود از درون داری پیر میشی اما هنوز تو ظاهرت خودشو نشون نداده نگاهش به زندگی عوض شد بود. خیلی جاها با حسرت از خوشی های نکرده میگفت و خیلی جاها با شوق از لذت های کوچیکی که الان براش خیلی بزرگ شده بود. تو نگاهش یه برقی بود که منو میلرزوند. نشستم یه دل سیر باهاش درد دل کردم ، خیلی صبوری کرد و مزخرفاتم را گوش داد. گفتم از همه کسایی که اسمشون فروغ و مانداناست بدم میاد، گفتم نوشابه با یخ رو از خاله هام بیشتر دوست دارم، گفتم یه بوهایی تو مشاممه که هیچ عطری پاکشون نمیکنه، گفتم عاشق چشم های الاغم، گفتم دوست دارم دسته گل عروسیم کاکتوس باشه، گفتم جدیدا میرم رستوران دلم چلو کباب کوبیده نمیکشه( واسه این رسما نگران شد)، گفتم دیدی عروسه چه زشت بود؟!، گفتم جلو موهام داره فر فری میشه، گفتم جای من بودی دوست داشتی بری اهواز یا کانادا؟!، گفتم از خیابون یک طرفه بیزارم، گفتم چشمه نبوغم خشکیده، گفتم یارو واسه پنبه ریز اس ام اسی تبلیغ میکنه باید جواب بدم مرسی؟!، گفتم ایشالا روزیِ خودت، گفتم درخت گردو از بقیه درخت ها زنده تره، گفتم میخوام تنها باشم، گفتم میخوام به یکی پول بدم بیاد موبایل هام رو بدزده، گفتم دلم قایم موشک بازی میخواد اونوقت یه جا قایم شم که هیچ کس پیدام نکنه، گفتم اولین سفر کاملا مستقلم بود، گفتم تا حالا رفتی تاتری که نخوای بشینی رو صندلی؟!، گفتم من بهش میگم مارگاریتا، گفتم دلم میخواد دست یه مارمولک رو بگیرم و بهش بگم مثه یه مرد به چشمام نگاه کن و ببین چشمامون چقدر شبیه به همه، گفتم من اول صبح خوبم بعدش هرچی جلو میره غم و غصه میاد سراغم، گفتم ...

فقط گفت: دیوانه خودت رو عذاب نده! زندگی کن!همین!

اونوقت فهمیدم که بعضی ها تا امیدشون به آینده رو از دست ندن، قدر زندگیشون رو نمیدونن. منم جز همین دسته آدمای مزخرفم. یکی گفته بود روان رنجورم. میشینم واسه خودم الکی درد میتراشم و میشینم ساعت ها و روزها عزاداری میکنم.

هرچند تنهام اما میخواهم برگردم به روزهای سرخوش بودنم. هنوزم بیشتر دوست دارم دیوانه خطاب بشم تا هر کوفت دیگه ای!

اصلا زندگی برای خودش، من هم برای خودم.......