امروز عصر رفتم نشستم کنار خودم و دستش را گرفتم و بردم کنار پنجره٬ ها کردم و برایش روی بخار شکلک کشیدم بعد دستی به موهایش کشیدم و رژی به لب هایش زدم٬حتی دعوتش کردم به مهمانی...اما هنوز هم نمیخندد
ناوا این همون مجسمه ایه که خیلی دوستش دارم و هربار میرم خیابون ولیعصر وایمسم نگاش میکنم.امروز رفتم یه ربع خیره شدم بهش.انگار یه حسی بهم میده و باهام حرف میزنه. یجورایی فکر میکنم این میتونه من باشه اما اگه کرپلاغی بود.
امشب یک جور بشدت عجیبی دلم هوای بادام چشمانت را کرده٬ هوای پروانه های صورتی دور سرت وقتی ذکر میگویی آن هم ریز ریز و زیر لب٬ هوای آن سه تا کفشدوزکت که همیشه بیشتر از من به تو چسبیده بودند و قسم خورده بودم از تو جدایشان کنم. هوای آن صدای لطیف که هروقت فیه مافیه میخواند به لرزه می افتاد.هوای با تحکم گفتن: نخوان دیگر٬وقتی که برایت از سیدعلی میخواندم٬ هوای دم کردن چای در شب های زمستان و رفتن به کتابخانه و یک ریز حرف زدنمان. حتی هوای بی آغوش و بی خبر رفتن هایت را...
بعضی ها از دور شبیه بُت هستند.یک جوری سنگی و بزرگ و با ابهت و قابل پرستش. اما گاهی این بت ها خودشان یک قدم جلو می آیند و باید همان لحظه فهمید که این بت،بت نیست اخر بت ها که راه نمیروند.بعد یکم که بگذرد حتی این بت ها حرف میزنند٬درددل میکنند٬خاطرات لوس و خنک تعریف میکنند٬تریپ افسردگی و این مزخرفات می آیند...این خیلی بد است.بت ها باید همیشه دور از دست باشند تا پرستیدنی شوند. آن بتی که من میشناختم دست به خودشکنی کرد ظاهرا در خودش ابراهیمی داشت!!!
نمیدانم سطح توقعات من این روزها پایین آمده یا اینکه واقعا تازه دارم مفهوم خوشبختی را میفهمم یا اینکه این چیزهایی که میگویم چرت و پرت محض است.این روزها تعریف من از خوشبختی چیزهای به ظاهر کوچک اما برایِ من بزرگی است مثل دیدن اسمارتیز m&m در دست کسی که انتظار مرا میکشد یا رضایت دادن مهنا واسه خوردن یه ساندویچ گنده یا وقتی وسط یه جمعیت منتظر تاکسی هستی و تو دلت میگی خدایا اگه منو دوست داری بین این همه آدم، اول تاکسی گیر من بیاد و هنوز حرفت تموم نشده ببینی نشستی تو تاکسی یا اینکه تو صندوق عقب ماشین بابات یه کارتن بستنی زمستونی ببینی ...
برای من این روزها خوشبختی همین چیزهاست، همین در لحظه ها حس خوب داشتن و شاد شدن از چیزهای کوچک
من آدم عجیب مایل به دیوانه ای هستم و به جرآت میتوانم بگویم امروز هیچ دو نفری در هیچ فرودگاهی به اندازه ی ما دو نفر در مهر اباد انقد احساس خوشبختی نمیکردند. اصلا همین که ببینی یکی با اخم منتظرت نشسته حتی همان اخمش هم قند در دلت اب میکند دیگر هیهات از لمس پنهانی دست و بوسه های بر سرانگشت و نگاه های دیوانه کننده و... وااااااااااااااای
سرت سلامت شاخ شمشادم که از روزم چنان خاطره ای ساختی که تا هرچه باشم فراموشم نمیشود
چقدر خیره مانده باشم به عکسش بس است؟؟؟