این کتاب رو فانوس بهم معرفی کرد.کتاب جالبی بود با موضوع جنون وراثتی عشق در یک خانواده. فصل چهارم کتاب (پنگوئن های سرگردان) خیلی فضای خوبی داشت و واقعا دلم میخواست جای راویِ اون فصل بودم.مردی کتابدار که به بهانه پیدا کردن دست نوشته های گوشه کتاب ها خود را در کتابخانه حبس و بین کتاب ها چند روزی زندگی میکند و همه کتاب هارو ورق میزندو...
بخش هایی از کتاب:
-مگر همه اهالی دنیا،حواسِ فهمِ همه ی رنج های عالم را دارند؟ من میگویم ندارند. اگر اینطور بود چقدر شبیه به هم گریه میکردیم،شبیه به هم میخندیدیدم و ترس هایمان شبیه به هم می بود.تلخی ماجرا درست همین جاست.اینکه دردی مخصوص به خودت داشته باشی و حتی نتوانی به دیگران ابراز کنی که این رنجی که میکشی از کجاست و چیست؟ همین است که ناگهان میبینی عنکبوت چندش اور تنهایی تسخیرت کرده و تار به تار پیله مرگت را بر جانت می تند که:بمیر!
-مردها که عاشق می شوند، انگار جنون را هم به جانشان راه میدهند. حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خالِ زنی هرجایی!
-نگاهت که قهوه ای تر از قهوه ای است
حتی اگر نبودن تر از نبودن باشی
نمیگذارد باور کنم کنارم نیستی...