ناوای لعنتی!

لعنتی بانو!

باز برای گم شدن خودت را دست کدام باد داده ای؟ 

این بار برای یافتنت باید خودم را به کدام دیار برسانم؟

نگار خواست من را واسطه کند که دوتایی برویم دیدنش

گفتمش زهی خیال باطل خانم جان!

کاش هیچ گاه شمس نمیشدی که از شمس گاه و بیگاه غیب شدنش را هم به ارث برده ای!! 

لعنت به دهانی که دیر باز شود

این مهمونایی که میذارن یه کوه ظرف بشوری بعد همین که  همه ظرفا تموم شد میگن: وای کار اشتباهی کردی باید میذاشتی ما میشستیم رو باید باهاشون چه کار کرد؟ غیر اینکه باید یه بشقاب خُرد کنی تو دهنشون؟!

The Great Gatsby

فیلم خوبی بود :(

 پیام من به سازندگان این فیلم: آخر فیلم فقط فحش بود که داشتم نثارتون میکردم. سگ تو روحتون که انقدر با احساسات ما بازی میکنین!!! لطفن دیگه هم از بازیگرای مورد علاقه من واسه این نقش ها استفاده نکنین.مچکرم!


-گتسبی به نور سبز ایمان داشت. به آینده خوشی که هر سال از ما دورتر می شود.اگر این بار از دست ما گریخت٬ چه باک! فردا تندتر خواهیم دوید و دست هایمان را درازتر خواهیم کرد و سرانجام یک بامداد خوش در قایق هایمان برخلاف جریان آب پارو میزنیم در حالی که بی امان به سمت گذشته رانده می شویم.


سیبیل نیچه

همیشه اسم نیچه که میاد اولین چیزی که تو ذهنم میاد سیبیلشه.یعنی سیبیلش همیشه جلوتر از افکار و فلسفه ش وارد میشه و همیشه به این فکر میکنم اگه سیبیلش رو میزد شاید بالاخره یکی عاشقش میشد و حتی شاید خط فکریش هم تغییر میکرد!


The sea Inside

فیلم اقتباسی از زندگی واقعی «رامون سم پدرو» است. خیلی خوب بود.تلاش برای مرگ با عزت!


- : چرا انقدر میخندی رامون؟

   : وقتی نمیتونی فرار کنی و دائما وابسته به دیگران هستی٬ یاد میگیری که با خنده گریه کنی!



-فقط یه چیز بدتر از مرگ فرزند هست٬ اینکه خودش بخواد بمیره


در ستایش دیوانگی- اراسموس

به جرات میتونم بگم یکی از بهترین کتابایی که تو این مدت خوندم و به شدت خوندنش رو توصیه میکنم.


بخش هایی از کتاب:

-اکنون گفتار دیوانگی را که با شما سخن میگوید باور کنید؛ هر قدر کسی دیوانه تر باشد خوشبخت تر است، به شرط آنکه منظور فقط نوعی از دیوانگی باشد که باعث و مسئول آن من هستم و خوشبختانه حوزه صلاحیت من آنقدر وسیع است که تصور نمیکنم در میان افراد بشر بتوان کسی را یافت که همواره و در هر ساعت عاقل باشد و به نوعی از انواع دیوانگی گرفتار نشود


-در واقع دو نوع جنون و دو گونه عمل خالی از ادراک و تمیز وجود دارد . یکی از آن دو زاییده جهنم است: و آن وقتی است که ملائک خشم و غضب و انتقام، مارهای خود را روانه می سازند تا در قلب آدمیان حدت و حرارت جنگ و خونریزی، عطش سیری ناپذیر جمع مال ، تمایل به عشقهای شرم آور و جنایت آمیز، و تمایل به اعمالی نظیر کشتن پدر و مادر، زنای با محارم، توهین به مقدسات عامه، و امور وحشتناکی از این قبیل به وجود آورند... اما خفت عقل دیگری که بی شک من ایجاد کننده آن هستم کاملا از اولی ممتاز است، و در واقع بزرگترین سعادتی است که نصیب بشر میشود و آن زمانی است که نوعی پندار شیرین و دلنشین روح آدمی را از غصه های جان گداز زندگی می رهاند و وی را در عالمی از وهم و لذت غرقه می سازد


-از آنجا که هر چیز قیمتی را مخفی میدارند و آنچه را قیمتی ندارد عرضه میکنند، آیا عقل و درایت که هیچکس نمیخواهد آنرا مخفی سازد کمتر از دیوانگی، که همواره باید از نظر خلایق محفوظ نگاه داشته شود دارای ارزش نیست...کسی که دیوانگی خود را مخفی سازد ارزشمند تر از آن کس است که عقل خود را پنهان می دارد


همه ی عشق هست و حسودی اش!

اسمش را هرچه میخواهید بگذارید اما من از عدم خوشبختی کسی که دوستش دارم بسیار خرسندم! بگویید حسودم٬ بگویید بدجنسم٬ بگویید عقده ای شده ام و چشم دیدن خوشیِ دیگران را ندارم٬ بگویید بدذات و پلیدم٬ بگویید حتما دوستش نداشتی٬ اصلا تا میتوانید برایم متاسف باشید٬ فحش دادن هم آزاد است اما من از اینکه زندگیش آنچه میخواست نشد٬ خوشحالم.

ناوا جان٬ من بال ندارم پس فرشته نیستم. یک ادمی هستم مثل هزار آدمیزاد حسودِ دیگر! عاشق هم حسود است اگر حسود نیستی عاشق نیستی!

کرپلاغیِ بالرین!

دارم میروم کلاس باله به رقاصه های انجا بگویم دسته جمعی برایم برقصند اگر دلربا بودند من هم بروم دلربایی یاد بگیرم

ای خارجِ لعنتی، چه درد ها که روی دل مادر ها گذاشتی!

گاهی باید گوشی رو برداشت و زنگ زد به مامان اون دوستاتون که ول کردن رفتن خارج.

وقتی گفتم سلام یه مکثی کرد،بغضش رو قورت داد و شروع کرد به ذوق کردن و ابراز خوشحالی کردن. اینکه بعد دو سه سال صدامو شناخت دیدم چقدر چشم انتظار ما ها بوده،یجوری با شوق حرف میزد که انگار داره با دخترش حرف میزنه، که انگار دخترش ول نکرده بره ینگ دنیا زندگی کنه. یجوری اصرار میکرد که منو ببینه که من جای دخترش که ول کرده رفته خجالت کشیدم. میگفت توروخدا یا تو بیا اینجا یا آدرس بده من بیام یه جا ببینمت.

لعنت به این خارج با اون جذابیت هاش!!!

امروز بهتر از دیروز

امروز خودم را بردم بیرون.اول برای آن یکی دندان از دست داده اش سفارش یک لباس دادم.بعد بردمش برایش باز یک عالمه منجوق خریدم که خودش را بالاخره با دست بندهایش خفه کند. بعد٬بعد از دوماه بردمش آرایشگاه و گفتم خانم یه دست به سر و صورت این دختر بکشین و خوشگلش کردم.بعد براش شیرکاکائو خریدم چون شیرکاکائو نقطه ضعفش است و در هر شرایطی حالش را خوب میکند.حداقل وقت خوردنش حالش خوب ترین حال دنیا میشود.بعد حدود سی و دوبار برایش آهنگ مبتلا(گلبانگ ۲) شجریان پخش کردم و در اخر نشاندمش و گفتمش به قول«سنکا» چیزی را که نمیتوانی تغییر دهی٬ بپذیر! زندگی همین است.به قول سیدعلی صالحی "یک قشنگِ سخت" و هنوز برایت انقد از خدا مانده که نگذارد وا بمانی.خدای تو همیشه همین بوده یه عاشق حسود با دل کوچیک.


پی نوشت: ناوا اون سندرمی که گفتی چی بود؟ حالم کار خود عوضیش بود.