سینه مالامال درد است...

دنیای این روزهایم عجیب درد دارد.سه پلشت آورده ام همه جوره. از زمین و آسمون میباره واسم.

مرگ یزدگرد- بهرام بیضایی

نمایشنامه "مرگ یزدگرد" را به پیشنهاد "میم ت" خریدم. 

 وقتی از کتابخانه ام برداشتمش یک آن دلم لرزید. در همان یک آن یاد نمایشگاه کتاب افتادم. یاد نمایشنامه خوانی هایمان. یاد چانه زدن برای انتخاب نقش ها. یاد اینکه وقتی میخواند میگفتم تو چقد بهتر میخوانی. یاد اینکه نمایشنامه"خدای کشتار" که در فرودگاه نیمه تمام ماند را نیمه تمام گذاشتمش و تصمیم هم ندارم دیگر تنهایی تمامش کنم. و البته یاد اینکه چقدر خوب به این باور رسانده بودم که چه احمقی هستم و چه اشتباه ها که نکرده بودم. 

بگذریم... نمایشنامه ی فوق العاده ای بود.


 

ناوا دعایم کن

یک جورهایی عجیب درمانده شده ام. دردهای جسمی تا یک حدی سرپوشی برای دردهای روح میشوند اما چند ماه پشت سرهم ازین دکتر به آن دکتر رفتن و آزمایش های مختلف و هر بار تحمل کردن احتمال وجود یک درد و مرض ناچار روحت را از انچه بوده درب و داغان تر میکند. 

نمیدانم تاوان کدام نفرین را تا کی باید پس بدهم.بخدا خوشی ای نمیکنم که برایم ناخوشی حواله میکنی. کم آورده ام و دوای دردم شکستن استکان چایم است و سرازیر شدن قطرات چای. بخدا غمباد گرفته ام.خدایا مددی...

مونالیزای منتشر - شاهرخ گیوا

این کتاب رو فانوس بهم معرفی کرد.کتاب جالبی بود با موضوع جنون وراثتی عشق در یک خانواده. فصل چهارم کتاب (پنگوئن های سرگردان) خیلی فضای خوبی داشت و واقعا دلم میخواست جای راویِ اون فصل بودم.مردی کتابدار که به بهانه پیدا کردن دست نوشته های گوشه کتاب ها خود را در کتابخانه حبس و بین کتاب ها چند روزی زندگی میکند و همه کتاب هارو ورق میزندو...


بخش هایی از کتاب:


-مگر همه اهالی دنیا،حواسِ فهمِ همه ی رنج های عالم را دارند؟ من میگویم ندارند. اگر اینطور بود چقدر شبیه به هم گریه میکردیم،شبیه به هم میخندیدیدم و ترس هایمان شبیه به هم می بود.تلخی ماجرا درست همین جاست.اینکه دردی مخصوص به خودت داشته باشی و حتی نتوانی به دیگران ابراز کنی که این رنجی که میکشی از کجاست و چیست؟ همین است که ناگهان میبینی عنکبوت چندش اور تنهایی تسخیرت کرده و تار به تار پیله مرگت را بر جانت می تند که:بمیر!


-مردها که عاشق می شوند، انگار جنون را هم به جانشان راه میدهند. حالا این عشق می خواهد به ذرعی خاک باشد یا خالِ زنی هرجایی!


-نگاهت که قهوه ای تر از قهوه ای است

حتی اگر نبودن تر از نبودن باشی

نمیگذارد باور کنم کنارم نیستی...


کم طرفیت شده ام

حال و روز خوبی ندارم. گره خوردن علایم سندرم کوفت و خراب شدن مهمانان ناخوانده بر سرم و به هم خوردن برنامه درس خواندنم و فراموش کردن کل مطالب یک ماه خوانده ام و برگشت کابوس هایم و استرس و عود مجدد جوش هایم و هزار کوفت و زهر مار دیگر برای تبدیل کردن من به یک سگ هار کفایت میکند. اما بدتر از تمام این ها خودداری و متانت به خرج دادن جلوی مهمان هاست و هی سبقت گرفتن برای ظرف شستن!

خانواده ی شیرینِ ما

بعضی رفتارها ریشه های عمیقی در یک خانواده دارد.  اینکه در سطح  تحصیلات عالی باشند یا بی سواد، اینکه در دهات باشند یا کلان شهر یا مهاجرت کرده باشند، این رفتارها در پیچ و تاب DNA خانواده ها نفوذ کرده است. تمام ادعاهای روشنفکری و ال و بل همه یک شبه و با یک خبر که موافق اصول و چارچوب های سفت و سخت خانواده نباشد، دود میشود و خلاص


ماجرا ازین قرار است که یکی از دخترهای فامیل که هیچ وقت هیچ کس نخواست جدی اش بگیرد و همه به گونه ای تمسخر 
امیز و تحقیر کننده نگاهش میکردند، پس از مدت ها نوشتن استتوس و شعرای عاشقانه خاک برسری در فیسبوک  خیلی رادیکالی عمل کرده و نوشته In a RELATIONSHIP


و ما که به ظاهر خودمان را از خانواده های روشن فکر میبینیم، بخصوص ما نسل جوان های فامیل مقیم فیسبوک، انگار که آتش در خرمنمان افتاده باشد از اقصی نقاط جهان به کمک وایبر و ویچت و فیسبوک و هرگونه وسایل ارتباطی دیگر خاک بر سر همدیگر میکنیم که :ببین فلانی عجب رویی داره، وای اصلا از شعراش پیدا بود، وای اونم یکی رو داره و منِ خاک برسر دارم کنج اتاق خاک میخورم، اصلا یارو خیلی یهو عوض شده بود اصلا لحن حرف زدنش هم عوض شده بود و کلمه های قلمبه سلمبه میگفت، وای اون که خیلی زشته، وای من عکس پسر رو دیدم خیلی زشته، دیدی کامنت گذاشته که جوون منی؟اه انقد بدم اومد و ....


و این رفتار ها را نه میتوان با تحصیلات عالی پاک کرد نه با مهاجرت به امریکا!!!!

خدایا نجاتمون بده از استرس

من هرچی هم که ادای آدم قوی ها رو در بیارم یه جاهایی که سطح استرسم میره بالا دوست دارم زندگیم انگلی بشه.بتونم یکیو پیدا کنم بهش بچسبم یکم از آرامشش رو بکشم تو جون خودم تا بتونم اون روزای پراسترس رو دووم بیارم. بدجور اوضاعم خراب و بهم ریختست و باید تنهای تنها از پسش بر بیام :(

بیاین بشینین میخوام غر بزنم!



یعنی یه جوری حالم بده،یجوری استرس دارم، یجوری مثه خر تو گل موندم، اصلا یجوری....

باور هایم را از من نگیرید!

رسیدن به بعضی باور ها راحت نیست. بعضا یک عمر وقت میبرد تا به این باور برسی که میشود به بعضی آدم ها اعتماد کرد، یا میشود کسی را دوست داشت، یا کسی میتواند واقعا دوستت بدارد، یا که آدم خوبی هستی، یا همین آدم لالی هم که کسی میتواند مورد پذیرش واقع شود. کاش باور های هم را خراب نکنیم! این باور ها گاهی تمام سرمایه های زندگی کوتاه یک آدم است. سرمایه زندگی آدم ها را به باد ندهید.

باور های مرا باد برد!!!