بعضی وقتا حجم تنهایی آدم بزرگ تر از حجم و ظرفیت تحملش میشه. الان هم از همون بعضی وقتاست.
بچه که بودم نهایت نفرینم در حق یه نفر این بود که: الهی بمیری، لباس قرمز بپوشم بیام سر قبرت بندری برقصم.
من مادرزادی خجسته به دنیا اومدم!
چرا واژه هایی مثل "عزیزم" انقد خز و خالی از احساس شدن؟چرا آدما از راه رسیده و نرسیده همو عزیزم خطاب میکنن؟ چرا اون پدرسگی که اصلا منو ندیده و نمیشناسه الکی به من میگه عزیزم؟ آخه من کجا عزیز تو ام؟!
بیاین شما هم مثه من بزنین تو دهن هرکی الکی بهتون گفت عزیزم. عزیزم بایست فقط از دهن اونی که عزیزشین و عزیزتونه در بیاد ! والا منم این روزا بی اعصاب!!!!
دیگر وقتش است که یک پدرسگی بیاید با من عاشقی کند، عاشق موهای سیاهم شود، عاشق شانه نکردن موهایم، عاشق بافتن موهای شانه نکرده ام حتی عاشق روغن زیتون زدن به موهایم.
اصلا خاک بر سرش که نمی آید.
اصلا میخوام که نیای نکبت!
هیچ وقت نباید به خود مطمئن بود و تصور آدم خوب را از خود داشت. چون یک روز یک عزیزی میتواند با هزار دلیل و منطق معقول ثابت کند که لجن تر از تو در جهان وجود ندارد حتی خودِ لجن! من توجیه شدم که یک لجن تمام عیارم!