من، m&m و اصل بی ربط

اپیزود اول - و اما باید یاد بگیرم تا زمانی که اون شازده رو پیدا نکردم به کسی از علاقمندی هام نگم. همین هفته پیش به یه نفر گفتم اسمارتیز ام اند ام دوس دارم٬ یه پاکت بزرگش رو برام آورده اما شدتِ حال به هم زنیم از طرف انقد زیاده که ترکشش به اسمارتیز بیچاره هم رسیده و نمیتونم حتی برم بریزمش دور.


اپیزود دوم - آقای «میم ت» اما خاطره شیرینی ساخت از m&m.  هربار وقتی تو فرودگاه مهر آباد منتظر رسیدن من میشد یه m&m میگرفت دستش یه بار با خنده و چند بار با اخم و قهر و خیلی راحت مشغول خوردنش میشد تا من بیام و کولی بازی در بیارم و از دستش درش بیارم و اون با ذوق نگاه کنه.


اپیزود سوم - به حدی رسیدم که میتونم در مورد خودم به این اصل برسم که ،من و آقایونی که اسمشون با حرف میم شروع میشه و عینکی هستن، به هیچ وجه وصله هم نیستیم


میخواهم یک دروغگوی تمیز شوم

به یک جایی رسیده ام که میخواهم لج کنم با زندگی ای که هر روزنه اش را با سیم خاردار پوشانده بودم که مبادا اخمی به پیشانی ابوی محترم بیاورم. ابوی محترمی که یک بار هم نخواست متوجه شود که خودش کجاست و ما را کجا نگه داشته است. ابوی محترمی که از هیچ فرصتی برای خفت دادن اینجانب جلوی هر ناکسی کوتاهی نمیکند. ابوی محترمی که چنان عزت نفس و اعتماد بنفس اینجانب را از ریشه خشکاند که چنان شخصیت مچاله ای پیدا کردم که گدایِ یک تعریف دروغین از آدم هایی شدم که نباید!

من لج میکنم با شما آقای مدیر کل. من از این به بعد به شما دروغ میگویم و در اولین فرصت ترکتان میکنم.

ترکتان میکنم،شک نکنید

اگر بخواهم خودسانسوری را بردارم اولین پستی که میتونم بذارم اینه که: بگم که در این لحظه از همه خانواده ام متنفرم. از بابای دیکتاتور و زور گو و خفت دهنده ام. از مامان نادان و ترسو ام. از خواهر لوس و مطیع و عزیز دردونه باباش و داماد پررو و خود بزرگ بینمان.

ناوا در اولین فرصت بارم را میبندم و این خانواده را ترک میکنم.

خریت تمامی ندارد

آدمی که نه یک بار نه دو بار نه سه بار بلکه چهار بار از یک سوراخ گزیده شود٬ مسلما آدم نیست یعنی موجودی حتی احمق تر از خر است. اونوقت میروی از همه جا طرف را بلاک میکنی و خیر سرت فکر میکنی انتقام گرفته ای. اما آدم خر انتقام گرفتنش به درد خر هم نمیخورد. خر با همین خریتش زنده است دیگر

ما ماندنی هستیم ناوا، ورِ دلِ هم

ناوا جان ماندم ورِ دلت. نپسندیدنی دو طرفه به گمانم هرچه سعی میکنم نمیتونم بیشتر از همین یه خط توصیف کنم

دختر خر

امروز رفتم ماست خریدم و واسه اولین بار با این سن و سال اومدم خودمو واسه بابام لوس کنم. گفتم بابا بیا ماست دختر خَر بخور

الان دیگه کلا منو دختر خَر صدا میکنن

در من قاتلی است که شب ها ظاهر میشود

گیر کرده است دستانم در گلوی زنانگیِ زنی که

مردی که آنِ من بود را به یغما برد

چشم که بر هم مینهم

زنانگی اش را به بیرحمانه ترین شکل به شلاق میکشم

و

آن دشت گندم وجو خود را از او باز پس می ستانم.

دریغا چشم که میگشایم....

آلزایمر راز های من و ...

به این نتیجه رسیدم که این کهیر زدن هام٬ این حالت های تهوع٬ این جوش های غرور آخرهای جوانی٬ این دست درد های ویران کننده که گاهی این اندیشه رو به من میده که با دست درد هم میشه مُرد همه از علامت های سندرم فرار از دوست داشتن و دوست داشته شدنه.فرار از آدم های جدید و فرار دوباره و سه باره و چند باره از به تصویر کشیدن دو آدم در یک چهار دیواری و بودن در زیر یک سقف و مثلا در حال آشپزی ( بخصوص سرخ کردن سوسیس و سیب زمینی) یا بلند بلند خواندن کتاب.


ناراحتم. غمگینم از اینکه به یاد نمی آورم شب احیا سال پیش را با چه کسی به سحر رساندم.مخاطب خاص اول یا مخاطب دوم خاص. میدانم در آن لحظات انقدر سرشار بودم از خواستن که اطمینان داشتم آن شب را فراموش نخواهم کرد اما چرا به یاد نمی آورم؟ ؟؟ آلزایمر خاطرات عاشقانه هم به دردهای دیگرم اضافه شد

دوست داشتن یک حس تعلق گند است.

نمیدونم دیروز به این نتیجه رسیدم یا امشب که من قطعا دیگه نمیتونم مردی رو دوست داشته باشم. نه اینکه تو کف عشق کسی مونده باشم٬ نه. کلا یه چیزی لازم هست واسه دوست داشتن که نمیدونم چیه اما میدونم من ندارم یا شایدم همه رو سوزوندم و تموم شده و شاید همون وقت ها هم توهم دوست داشتنِ کسی رو داشتم و هیچوقت کسی رو دوست نداشتم و اصلا دوست داشتن نمیدونم. بهرحال این روزای زندگیم بدون داشتن حسی به کسی اعم از شخصیت های واقعی٬ بازیگران٬ نویسنده ها٬ شخصیت های داستانی٬ خواننده ها و نوازنده ها یک حس دلچسب آزاد وار دارد.