آخرین عشق زندگیِ من "لنی" بود که اونم نصیب "جس"ِ لعنتی شد. راستش از وقتی متوجه شدم داره علاقه ای بینشون شکل میگیره صدبار خواستم کتاب رو ببندم به این امید که نذارم "لنی" از دست بره ولی یه ذره این امید رو داشتم که شاید حداقل بمیرن و به هم نرسن :( bullshit
کتاب عالی بود!
بخش هایی از کتاب:
-میگه دفتر تلفن یکی از بهترین کتاب هایی است که نوشته شده. همه اش واقعیته، پر از آدمهایی که حقیقتا وجود دارن.حتی بعضی وقتا از تلفنچی می خواد که یک شماره رو از بوئنوس آیرس یا شیکاگو براش بگیره. میخواد کتاب رو امتحان کنه و ببینه مبادا مطالبش من در آوردی باشه و این آدمهایی که اسم و شماره تلفنشون آنجا نوشته شده راستی راستی وجود دارن یا نه. بعضی وقتا معمولا نیمه شب شماره تلفن خودش رو میگیره تا مطمئن بشه که واقعا وجود داره و مشغول دروغ گفتن به خودش نیست.
-هرقدر عقاید کسی احمقانه تر باشد، کمتر باید با او مخالفت کرد.
-آدم حکم پول را دارد، هرقدر مقدارش بیشتر باشد، ارزشش کمتر.
-چرا گریه میکنی جس؟ من که چیزی نگفتم، فقط گفتم آنهایی رو که میگذارن و می رن دوست ندارم. اینه که اول خودم می گذارم می رم.این جوری خاطر جمع تره.
Here I am again staring at these unfamiliar walls
Of some hotel so far from home
I try my best to sleep, I close my eyes
But all this peace and quiet just reminds me I'm alone
Let me hear your voice on the wind
Let me feel your touch on my skin
I never wanted you the way I want you now
I would give anything to see your arms reach out
I never hurt like this or felt the emptiness I feel inside
I never needed you like I need you tonight
All I think about is how sweet you look standing in the doorway
Smiling while I brushed away your tears
All I dream about is the next time I can hold you
And I can show you all the love I'm feeling here
All I know is I can't wait, my body trembles, my heart aches
یعنی جیگرم حال اومد با این آهنگ از Lonestar
یه سری دارو از امروز شروع کردم واسه پوست که یکی از عوارضش خودکشیه. گفتم در جریان باشین.هی ناوا با توام!!
ناوا از پست های این روزهای من خوشحال نباش.حالم بد است. میخواهم وارد یک مرحله گذار شوم،یک جور دگردیسی. امروز لیست مواد لازمش را تهیه کردم. خودم را بسته ام به فیلم وکتاب و اینجا. با تمام آدم های مجازی و واقعی قهرم و لینکی که فرستاده بودی را هم نگاه نکردم چون با تو هم قهرم. میخواهم امروز خودم را ببرم بیرون اول به پوستش برسم بعد به روح درب و داغانش. تا اطلاع ثانوی هیچ کس را به حوالی ام راه نخواهم داد. سگ بسته ام!!!!
یک فیلم خوب!!! متشکل از جوانان خانواده گریز و پدرانی که در عین حال که از دیکتاتوریشان بیزارید اما نمیتوانید به آنها حق ندهید و در آخر دلتان برایشان نسوزد.
- ولی اتفاق که خودش نمیفته حتی اگه منتظر یه تصادفی باید بری یه جاهایی که احتمالش باشه چون فکر کنم خونه خودِ آدم جای مناسبی برای این چیزا نیست
.
.
.
.
- اها یه چیز دیگه، اگه یه بار یه تصادف خوب برات پیش اومد، آماده باش که باهاش رودررو شی
آدم عاشق اسم "جعفر" میشه وقتی اسم "شهاب حسینی" باشه
همیشه علاقه زیاد بعضی ها به هنرپیشه ها و خواننده ها از نظرم خیلی مسخره بود ولی لامصب شهاب حسینی یه چیز دیگست.
گاهی وقتا به سادگی مامان حسودیم میشه. کودک درونش خیلی بچه ی الکی خوشیه. مامانم از اون دسته ماماناست که هیچ وقت به پسرای مو سیخ سیخیِ تو خیابون بد و بیراه نمیگه و همیشه با حسرت میگه چرا هیچ کدوم از پسرای فامیل ما این تیپی نیستن؟! و میدونم ته ته دلش میخواست که یکی از این سیخ سیخیا پسرش باشن. خواننده مورد علاقه مامان من نه هایده و دلکشِ و نه ابی و داریوش و ایرج قادری و بقیه زیر خاکی ها بلکه بشدت به ساسی مانکن و علیشمس علاقه داره. و وقتی برای یه بچه تو فامیل شانسی میخریم به بهترین شکل اونا رو گول میزنه تا خودش بتونه شانسی رو باز کنه اخه از باز کردن شانسی بی نهایت لذت میبره. و ۳تا چیز رو تو دنیا خیلی دوست داره:طلا٬عروسک و زعفرون (خودمم تو ربط اینا موندم)
میخوام یکی دو هفته ای با دنیا قهر کنم٬ البته با آدم هاش. به نشانه اعتراض به خریت خودم.
البته سخته ولی باید یک جوری توی دهن خودم بزنم تا دیگه تو این سن و سال خر نشم.والا بخدا ۱۷-۱۸ ساله که بودم هم خیلی عاقل تر از الان بودم هم آرزوهام بزرگ تر بود. اصلا من شاهکارم تو سیر نزولی عقل و منطق
آقای "میم ت" رفت و دیگر نه تلاشی برای برگشتنش میکنم و نه علاقه ای به برگشتش.آخرین مکالمه مان نشان داد که بازیگر خوبی بوده و من بشدت نقشش را باور کرده بودم. به همین مسخرگی...
فقط بشدت عصبی ام.
کتاب خیلی روان و جذابی بود بخصوص که بشدت میتونستم همزاد پنداری کنم وقتی یه زندگی دیگه رو تصور میکردن،کاری که من بشدت غرقش شدم و خیلی تخصصی تر و شدید تر از حد این کتاب!!!
بخش هایی از کتاب:
-اگر الان بروم پیش اگنس یعنی برای همیشه رفته ام، گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده. شاید این همان چیزی بود که دوست دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.
-فرزندمان سریع رشد کرد، طی نیم صفحه یاد گرفت راه برود، کمی بعد حرف بزند.
-بچه که بودم بهترین دوستام شخصیت های کتاب هایی بودن که میخوندم، در واقع تنها دوستام. بعد ها هم. بعد از خوندن سیذارتا یک ساعتی پابرهنه در باغچه خونه ایستادم تا احساس هام رو از بین ببرم. تنها حسی که موفق شدم از بین ببرم، حسی بود که در پاهام داشتم. زمین رو برف پوشونده بود.
-ما فکر میکنیم داریم توی یک دنیای منحصر به فرد زندگی می کنیم. اما هر کدوم از ما توی نظام دخمه ای خودمون سر می کنیم. نه به راست و نه به چپ نگاه می کنیم و فقط زندگی خودمون رو خراب می کنیم و با نخاله های این خرابی راه برگشت را می بندیم.