اگنس- پتر اشتام

کتاب خیلی روان و جذابی بود بخصوص که بشدت میتونستم همزاد پنداری کنم وقتی یه زندگی دیگه رو تصور میکردن،کاری که من بشدت غرقش شدم و خیلی تخصصی تر و شدید تر از حد این کتاب!!!

 

بخش هایی از کتاب:

-اگر الان بروم پیش اگنس یعنی برای همیشه رفته ام، گرچه دوستش داشتم و کنارش خوشبخت بودم، اما بدون او احساس آزاد بودن میکردم. برای من همیشه آزادی مهم تر از خوشبختی بوده. شاید این همان چیزی بود که دوست دخترهایم اسمش را گذاشته بودند خودخواهی.


-فرزندمان سریع رشد کرد، طی نیم صفحه یاد گرفت راه برود، کمی بعد حرف بزند.


-بچه که بودم بهترین دوستام شخصیت های کتاب هایی بودن که میخوندم، در واقع تنها دوستام. بعد ها هم. بعد از خوندن سیذارتا یک ساعتی پابرهنه در باغچه خونه ایستادم تا احساس هام رو از بین ببرم. تنها حسی که موفق شدم از بین ببرم، حسی بود که در پاهام داشتم. زمین رو برف پوشونده بود.


-ما فکر میکنیم داریم توی یک دنیای منحصر به فرد زندگی می کنیم. اما هر کدوم از ما توی نظام دخمه ای خودمون سر می کنیم. نه به راست و نه به چپ نگاه می کنیم و فقط زندگی خودمون رو خراب می کنیم و با نخاله های این خرابی راه برگشت را می بندیم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد