یادت که بیاید هرجا که باشم زمین میخورم
یعنی به زمین میزدنم یادت
امروز وسط پاساژ آمدی
نشاندیَم روی یک صندلی٬ خیره به ساپورت های گل گلی ویترین روبرویی
مهسا حرف میزد اما صدایی نمی امد
مرا کشانده بودی به همان گندمزاری که بوی جو میداد
چشمانم را ریز تر کرده بودم تا در نروی٬ این شیوه ی تمرکز کردن من بود
فضا پر بود از بوی دریا و هلو های کوچکی که در مسیر راهت از سیرجان آورده بودی به بهانه هوس کردن نوبرانه ی من
بوی سیگار برگ و رنگ ارغوان
رو کردم به تو و با غیظ گفتم: اصلا بیخود میکند هرکس که مرا منع کند حتی از یادت
تو هنوز خیره به دریا بودی. حتی یک لحظه هم برنگشتی. میخواستی،می دانم، اما نمیتوانستی. آخر غل و زنجیر به گردنت است.
چراغ های ویترین خاموش شدو مهسا رفته بود سراغ تلفن. تو اما هنوز خیره به دریا بودی و من هم رفتم