رفتن به کلاس یوگا یکی ازون چیزایی بود که اگه نمیرفتم غر غروی درونم تا ابد میخواست رو تک تک اعصابام راه بره، پس رفتم کلاس یوگا تا خفه ش کنم. البته تصور من از یوگا چیز دیگه ای بود فکر میکردم میری اونجا با لباس سفید میشینی یهو تالاپی هرچی آرامش و آسایش و تمرکز و چیزای اسکولانه دیگست خراب میشه رو سرت و بعدش تو تبدیل میشی به یه آدم آروم که با صدای ملایم حرف میزنه، همیشه لبخند میزنه, دعوا نمیکنه، پاچه نمیگیره، میتونه حتی آدم های عوضی و حال بهم زن را تحمل کنه و در کل تبدیل میشه به یه اسکل همیشه خندان که من بدم نمیومد یه مدت شکل این اسکل بشم اما به طرز وحشتناکی این نبود. اینکه بری تو جمع یه کلاسی که جوون ترین عضوش بعد از خودم، مامانم باشه و هی مجبور شی حرکات کششی انجام بدی و تو اون کلاسِ پیر و پاتال فقط تو باشی که دستت به انگشتای پات نرسه یا نتونی سرت رو به زانوت نزدیک کنی و زانوت بیشتر از هزار و هشتاد تا صدای مختلف بده وقتی خم و راستش میکنی و چهل و سه بار بیفتی وقتی باید با تمرکز رو یه پات وایسی و تازه بعدش که میای خونه همه ماهیچه هات درد کنه و....خب معلومه که یوگا به من آرامش نمیده و حتی فروپاشیِ عاطفیم رو تشدید میکنه
آدم ماشینی امروز
زیر آواره های سنگ و آهن و سیمان
درحسرت یه آرامش مطلق...
گشتیم نبود
نگرد نیست
آنچه یافت می نوشد آنم آرزوست