هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی؟!

ناوا خودت را آماده کن برای راه رفتن دور آن حوض بزرگ، با آن قد و قواره ای که داری تصورش هم لبخندی تلخ به لبانم میاورد چرا که میدانم این کار تو و این خنده ی من نتیجه غصه خوردن های من است.

دلم خوش نیست اینجا.هی سعی میکنم روزهایِ اولِ شهرِ خاچاطور و حال و هوای آن موقعها که هنوز تو نبودی را به یاد بیاورم و به خودم دلداری بدهم که این حالم طبیعی ست اما تو همان اولِ صف ایستاده ای.هی کنارت میزنم و میگویم: تو که آن روز اول نبودی!تو هم هی دستم را کنار میزنی و می آیی جلو صف می ایستی و نمیگذاری چیزی جز خودت را از همان اولِ اول به یاد بیاورم.

دیشب جایت خالی بود هرچند من بغض داشتم اما یکی تار میزد، یکی دف، یکی هم میخواند:

 به شکوه گفتم برم ز دل یاد رویِ تو، آرزوی تو

به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو

ولی ز من دل چو برکنی،حدیث خود بَر کِه افکنی

هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی

ناوا...

ناوا، ناوای من بیا کمی دلت را به حرفایم بده و ول کن هرچه را در دست داری که این روزهایم شدیدا درد دارد. ناوا بیا با قدرت جادویی چشمانت تنها مرا همان هفت روزی که او صرف ساختنم کرد، بمیران و هفتاد سال پیش بیدارم کن.جایی که تنها باشم و تنها و چنان پیله ای دور دلم ببافم که هر چه هفتاد سال است کسی نتواند در آن رسوخ کند و تکه ای از آن را بردارد برای خودش و بعد هم سوت زنان و لی لی کنان و خوش خوشانه برود دنبال زندگی خودش.

ناوا خسته ام،خیلی. میگوید چرا انقدر میخوابی؟! نمیگویم خسته ام، نمیگویم در سرم مدام رژه سربازان است و صحنه محاکمه من و خویش و جای خالیه تکه ای از دلم را که کنده اند و یک آب هم روش و رفته اند و پشت سرشان را هم نگاه نکرده اند.

راستی یادم رفت بگویم که چطور آن روز پوزخند زدم به دکتری که گفت چشمانت خشک است و سه بار در روز قطره بچکان. میدانستم بالاخره خشک میشود.آنقدر که آب کشیده بودم از ته چاه چشمان چایی رنگم که میدانستم خشک میشود، آنقدر خشک که قطره که هیچ، دریا هم دیگر به کارم نمی آید.لم یزرع شده است چشمانم از وقتی دریچه های کانال 16 بسته شد و هی برای خودم نقش بازی کردم که، شد که شد و دریچه برای بستن است و این مزخرفات.

ناوا، ناوای هنوز بی دلیل رفتن ها یک بار هم که شده بی دلیل بیا!

نوای من ناوا

نامه ات را امروز خواندم.نامه ای بی نشانی اما پر از کفشدوزک های سبز که تنها میشد نشانی من به پاهایشان بسته شده باشد!! وزوزهای پشه هموفیلی ات عجیب دیوانه میکند مرا و تو اما از هر چیزی بیشتر.

از نواختن کاردلن گفتیم. از غار تو. از حلقه های تنگ زندگی و بوبن و عین القضات و چشم های درشت کودکی آفتاب سوخته در دوردست ها که احوال دخترش را از من میگیرد و من وصیتم را به دخترش میگویم.یک دل سیر آنجا گریستیم و قطعا یک دل سیر اینجا وقت نوشتن و خواندن هایمان.

ناوا حالا فکر میکنم که خدا شاید پشت پرچین ما هم کمین کرده بود که آنطور به ناگهان و بی بوسه و کنار دور شدی و عمریست نه فقط من بلکه این دریا هم چشم به راهِ بادام چشمهایت مانده است.

دلم هوای تو را کرده و مخفیگاهمان در نیاصرم و تی شرتِ مشکیِ پشت پنجره .

این روزها توت که میبینم رویم را برمیگردانم.روی هر توت اثر انگشت های توست حتی در این جنوبِ دور.

خوب است بدانی که نامه هایت روی دیوار غار روشن اما تاریکِ من جا خوش کرده اند و هر روز یک پروانه از آنها خارج میشود.اکثر پروانه ها اما صورتی هستند با موهای فرفری

ای کاش خدا دست بردارد از در کمین نشستنِ ما که من از حدیث دیو و دوریِ بیشتر از تو میترسم