دیگر به من ثابت شده است که آدم ها همه می آیند و در زندگی من سرک میکشند تا بالاخره یک روز بروند. بعضی ها مثل کبک خرامان خرامان و با حرفای خوب می ایند و با نامردی تمام میروند. رفتنشان یک جوری بوی نامردی میدهد٬بوی دوباره بدبین شدن به زمین و زمان٬بوی حسِ احتمالِ تمام وقت دروغ شنیدن٬ بوی بی ثباتیِ احساسی٬ بوی ای کاش نیامده بود٬ حتی گاهی بویِ اگر از اول نبود شاید...
برو دوست من! بیا قول بدهیم نه من پشت سرم را نگاه کنم نه تو. به حد اعلای بدبینی رسیده ام دیگر. یادت می آید از یک آدم عوضی برایت گفته بودم که حاصل بودنش فقط بدبینی و شک و هزار کوفت دیگر بود؟؟؟ تمام سوغات های اورا تو وقت رفتن دادی و حالا باز پرم از شک. تقصیر تو نیست.من انقدر احمقم که از همان سوراخ دوبار گزیده شدم.
شکافتن این شال گردن تا صبح طول خواهد کشید...
ناوا بالاخره خوابش را دیدم و دلم طوفانی شد
لعنت به هر چه خواب و قدرت بهم ریختنش. صحرای کربلا شد دلم بعد آن خواب چند دقیقه ای.