حال عجیب رو به مزخرفی دارم. حسی شبیه معلق بودن بین رفتن و ماندن.
صدایم که زد زود برگشتم و نگاهش کردم.بی فکر!گذاشتم خیلی راحت حرف بزند٬ انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده و بی فکر تر جواب دادم و حرف زدم و خندیدم و میان خنده هایم ناگهان هشیار شدم. آنچنان هشیار که تعداد قرص ها و رد اشک ها و حس هرزگی و هرچه حس مزخرف دیگر بود مثل مشت چنان کوبیده شد در دهانم که خنده بر لبانم خرد شد.