کلاس که تموم شد زدم به دل خیابون.دلم گرم بود به جیب کاپشنم. اصلا یک جیب که باهام باشه انگار همه چی باهامه. یه آن حجم تنهایی دورم خیلی زیاد شد و ترسیدم.گوشیم رو در آوردم و دیدم کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم پس سعی کردم با کم و زیاد کردن سرعت قدمام هر تیکه از مسیر کتابفروشی رو با یکی از آدم های تو خیابون همقدم بشم.
به قصد خرید"بار دیگر شهری که دوست میداشتم" برای یه دوست عزیزی رفته بودم،نداشت. رفتم سراغ کتاب شب های روشن ٬شب چهارمش رو خوندم و با خیال راحت گذاشتم باز دلم هزار تکه بشه و اونوقت باز دستم رو تو جیبم کردم و تا خوابگاه اهنگ نامجو* رو زیر لب خوندم و اومدم.
*گذشتم از او به خیره سری،گرفته رهِ مَهِ دگری
کنون چه کنم با خطای دلم، گرم برود آشنای دلم
به جز ره او،نه راه دگر
دگر نکنم خطای دگر