گاهی اوقات حالت اگر خوب نباشد میتوانی بگویی بد هم نیست.امروز عصر حال و هوایم در همین حد و حدوداتِ مزخرف بود که یک آن انگار تمام اکسیژن های افسرده دنیا دست به دست هم دادند و به سمت من هجوم آوردند و احساس کردم تنها ترین دختر قرمز پوش این شهر شده ام. دلم آغوش یک نفر را میخواست٬فرقی هم نمیکرد چه کسی٬که فقط بتوانم درش٬ های های با صدای بلند گریه کنم و هی نپرسد چرا؟! و به جای آن هی موهایم را بزند پشت گوشم.خوب که فکر کردم دیدم دلم میخواست آن یک نفر ونوس بود.فرشته ی کوچک ۶ ساله ی من. دلداری دادن هایش انصافا دلداری ست. بعد که سیر گریه میکردم مثل همان مجسمه ای که امروز یک ربع با بغض نگاهش کردم٬زانوهایم را بغل میکردم و مینشستم روبرویش و میگفتم: الهه زیباییِ من٬ یک آدمی که همیشه تنها باشد دردش فقط تنهایی است اما آدمی که دل میبندد و دل میبرد٬ دردش هم عاشقی ست٬ هم وابستگی٬ هم تنهایی٬ هم تحمل بار سنگین خاطرات و هزار درد دیگر. پس عروسکم از الان یاد بگیر که دل نبند به هیچ کس مگر آن نفر کسی باشد که وقت رفتن نرود!
همه وقت رفتن می روند ...
هیچکس ماندگار نیست .
سلام
و سپاس
ضمنا اسم وبلاگتان بسیار زیباست :)
ممنون