هوای تو...

امشب یک جور بشدت عجیبی دلم هوای بادام چشمانت را کرده٬ هوای پروانه های صورتی دور سرت وقتی ذکر میگویی آن هم ریز ریز و زیر لب٬ هوای آن سه تا کفشدوزکت که همیشه بیشتر از من به تو چسبیده بودند و قسم خورده بودم از تو جدایشان کنم. هوای آن صدای لطیف که هروقت فیه مافیه میخواند به لرزه می افتاد.هوای با تحکم گفتن: نخوان دیگر٬وقتی که برایت از سیدعلی میخواندم٬ هوای دم کردن چای در شب های زمستان و رفتن به کتابخانه و یک ریز حرف زدنمان. حتی هوای بی آغوش و بی خبر رفتن هایت را...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد