لعنت به هرچه عصر جمعه!!!

خود آزاری یعنی اینکه عصر جمعه باشد و تنها توی خوابگاه باشی و بنشینی فیلم «شب های روشن» ببینی !!! بعد هی لابه لای بغض هایت لقمه های سوسیس و سیب زمینی را بچپانی تو دهانت تا فقط وظیفه شام خوردنت را انجام داده باشی.

دیروز آسمان با آن ابر و بارانِ ریزش چنان ژست دلبرانه ای برایم گرفته بود که فهمیدم کمر همت برای اشتی دادن من با این شهر بسته است. هدفون به گوش٬ زدم به راه. دو سه ساعتی را بی هدف راه رفتم یا نگاهم به سفیدی جلوی آل استارم بود یا خیره به ابرها. نمیخواستم نگاه آدم ها را ببینم. دیگر آدم ها را دوست ندارم٬ یعنی نمیتوانم هم دوست داشته باشم٬دیگر آدم ها دوست داشتنی نیستند. نمیخواهم هم دیگر به جمع کسانی که دوست داشتم کسی را اضافه کنم.شاید حتی همین روزها من هم تصمیم بگیرم با ساختمان ها دوستی کنم !!!!

فکر کردم دیگر کنار آمده ام با زندگی٬فکر کردم آشتی کرده ام با روزگار٬فکر کردم دیگر دلم برای هیچ کسی تنگ نیست اما این عصر مزخرف و حسود جمعه باز گند زد به تمام تصورات من...

من دلم تنگ است.بشدت!!!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد