ناوا خودت را آماده کن برای راه رفتن دور آن حوض بزرگ، با آن قد و قواره ای که داری تصورش هم لبخندی تلخ به لبانم میاورد چرا که میدانم این کار تو و این خنده ی من نتیجه غصه خوردن های من است.
دلم خوش نیست اینجا.هی سعی میکنم روزهایِ اولِ شهرِ خاچاطور و حال و هوای آن موقعها که هنوز تو نبودی را به یاد بیاورم و به خودم دلداری بدهم که این حالم طبیعی ست اما تو همان اولِ صف ایستاده ای.هی کنارت میزنم و میگویم: تو که آن روز اول نبودی!تو هم هی دستم را کنار میزنی و می آیی جلو صف می ایستی و نمیگذاری چیزی جز خودت را از همان اولِ اول به یاد بیاورم.
دیشب جایت خالی بود هرچند من بغض داشتم اما یکی تار میزد، یکی دف، یکی هم میخواند:
به شکوه گفتم برم ز دل یاد رویِ تو، آرزوی تو
به خنده گفتا نرنجم از خلق و خوی تو یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی،حدیث خود بَر کِه افکنی
هرکجا روی وصله منی،ساغر وفا از چه بشکنی