امروز انگار آهسته ترین روز دنیا ست. از سرِ صبح همه ی لحظات داشتند کش می آمدند و برای رسیدن به ساعت 22 مقاومت میکردند. برای گذراندن وقتم تا میتونستم وبلاگ خوندم و در حد خودآزاری این بازیه titans mahjong رو بازی میکردم و هی هم میباختم. عصرش راتاب نیاوردم به بهانه انتقال پول از خونه زدم بیرون و طبق معمولِ همیشه که تنها از خونه بیرون میرم یکی از من آدرس پرسید. خواستم جفت پا برم تو دهن دختره و بگم تو چشام نگاه کن!!نمیفهمی غریبم تو این شهر؟ نمیفهمی از بی همزبونیه که عین احمقا با این سر و وضع بین این همه آدم چیتان فیتان دارم پامو میکشم رو زمین و میرم سرمو بکوبونم به یه دیواری. ولی خب این کار رو نکردم و با لحن فرهیخته گونه ای بهش آدرس دادم. یهو تصمیم گرفتم برم کتابفروشی (تنها جایی که تو این شهر دوست دارم) و و از اونجایی که در تحریم خود ساخته ای برای خرید کتاب هستم رفتم سراغ البوم های موسیقی ش.
جا دارد اعتراف کنم که من در زمینه موسیقی شناسی زیر صفرم و البته آدم هایی که موسیقی شناس هستن از نظر من آدم های شیکی هستند و من بشدت دوست دارم مثل آنها شیک شوم. اصلا این که میبینم فلانی لابه لای نوشته هایش نوشته فلان موسیقی از فلان نوازنده رو گوش میدهم و همه کامنت میدهند که به به و چه چه عجب موسیقی زیبا و بجایی!!!!قیافه ام شبیه جویی (سریال فرندز ) میشود وقتی چیزی رو نمیفهمید و الی اخر. خلاصه به دنبال این قضیه و به یمن وجود یک ضبط گنده تو این خونه( که 5تا سی دی میخوره) و هدیه گرفتن آلبوم حیرانیِ شهرام ناظری و چهارفصلِ ویوالدی ما خواستیم سطح شیکی خود را کمی بالا ببریم.
خب واقعا از توصیف قیافه ی خودم عاجزم وقتی جلوی اون همه سی دی وایساده بودم و واقعا نمیدونستم کی چی میگه.یعنی خیلی حس بدی بودا، اما پامو کرده بودم تو یه کفش که قورباغه ی شیک شدن رو باید همین جا درسته قورت بدم.
یه سی دی چشمم رو گرفت، اهنگ های سرخپوستی بود اول خواستم بخرم دیدم با این حال و روز درب و داغونی که من دارم ممکنه خونه رو به آتیش بکشم و هی بچرخم و اکومبا واکومبا کنم. خلاصه بعد نیم ساعت یه سی دی که موسیقی های متن فیلم بود خریدم و اومدم خونه. کم و کِیفِ آن را متعاقبا اطلاع رسانی میکنم.
وای هنوز ساعت 10 نشده و دارم از استرس میمیرم